[

شعر از پنجره ای نیمه باز با لحن دخترکی نوبالغ
فریاد می زند
صدایش در گلوی خیابان می پیچد؛
خیابانی که خون قی می کند و آواز می خواند:
کجاست آن پرنده ای که در جشن هفدهمین سال تولدش
پرهای خود را آتش زد!

در لحظه تلاقی دو توده ابر سیاه
در آسمان غروب؛
آن غروب دلگیر
که عقربه های ساعت
روی ساعت صفر
به دقایق سکوت کردند
آتش گویا زبانه کشیده
تمامی شمع ها زبان در کشیدند،
زنی چادر -شب- را به دندان گرفت
و با قرار وثیقه آزاد شد
سگی به دنبال صاحب گمشده اش خیابان را بو می کشد و اشک می ریزد
من با پا هایی که یک لنگه کفشش را گم کرده ،
همچنان می دوم
در خیابانی که آزاد است هر چقدر دلش می خواهد
اشک بریزد،
می دوم
تا انجا که مرز میان آه و آرزو به موهای تو بسته است،
می دوم تا هفده سالگی
می دوم
تا انجا که آواز خوانان قبض های جریمه را پاره می کنند

طلا نژاد حسن

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)