روایت از اعتراضات خیابان حجاب، روز اول

ساعت نزدیک هفت بعد از ظهر بود. از متروی میدان ولیعصر پیاده شدیم. میدان پر بود از مامور. آنقدر زیاد که نمی‌توانستیم آن طرف میدان را ببینیم. موتورهای یگان ویژه در ورودی بلوار کشاورز صف بستند و هماهنگ با هم با صدای اگزوز گوش خراششان راه افتادند به سمت معترضان. ما هم راه افتادیم. قرار خیابان حجاب بود. ما دیر رسیده بودیم و به خیابان حجاب نرسیدیم. قبل تر از آن جمعیتی شکل گرفته و در حال شعار دادن بود. وقتی ما رسیدیم دست می‌زدند و شعار می‌دادند. راه افتادند و ما هم خودمان را میان جمعیت جا دادیم. داد می‌زدیم “می‌کشم می‌کشم هر آن‌که خواهرم کشت”، “مرگ بر دیکتاتور”، “زن زندگی آزادی” و … به سمت میدان ولیعصر حرکت کردیم. مردم رد می‌شدند و می‌گفتند “دمتون گرم”، بعضی‌ها هم به جمعیت می‌پیوستند. از پیر و جوان، زن و مرد همه بودند. داشتم داد می‌زدم مرگ بر دیکتاتور که دختری پشتم آمد و گفت شالت را بردار. همه شالشان را برداشته بودند. لبخندی گشاد روی لبم افتاد و شالم را برداشتم. رسیدیم به میدان. ماشین آب پاش به سمت جمعیت آمد. آنقدر بلند داد می‌زدم که همان چند دقیقه اول گلویم گرفت اما با تمام وجود شعار می‌دادم تا گلویم پاره شود. ماشین ضد شورش مثل یک تفنگ آب پاش بی‌رمق، آب کثیف و بد بویی را به سمت جمعیت می‌ریخت اما هیچ‌کس خیس نمیشد. برخی برای اینکه به طرف مقابل بگویند نمی‌ترسیم به زیر آب رفتند. همان‌جا بود که تصویرهای ماندگار و درخشانی ثبت شد. به چشم آن دختر را دیدم که جلوی ماشین سیاه غول پیکر قد علم کرده بود و انگشت وسطش را نثارشان می‌کرد. به چشم دیدم که دختری دیگر با مانتویی زرد به جلو رفت و شالش را به آتش کشید. آن‌ها جلودار بودند و ما پشتشان تشویقشان می‌کردیم و سریع‌تر و بلندتر شعار می‌دادیم. “مرگ بر خامنه‌ای مرگ بر خامنه ای.” پشت تفنگ سیاه آب پاش دیده نمی‌شد اما بعدا در ویدیوها دیدم که چه شجاعت‌ها در کار بود. ماشین پلیس را تکان می‌دادند و شیشه‌هایش را شکسته بودند. سعی داشتند ما را به میدان بکشانند و محاصره کنند که دختری داد زد “تله است برگردید.” برگشتیم و دوباره در بلوار کشاورز راه رفتیم و شعار دادیم. کم کم حس کردم چشمانم می‌سوزد. آن سمت خیابان موتوری‌های یگان ویژه بودند. داد می‌زدیم “بی شرف بی شرف.” آنقدر صدایمان گرفته بود که شروع کردیم مشت زدن به دیوار حلبی آبی و سفید که برای کارهای ساختمانی نصب می‌شوند. رویش هم نوشته “آسمان آبی هوای پاک.” چه هوای پاکی! چشمانمان بیشتر می‌سوخت. سیگار روشن می‌کردیم. فایده‌ای نداشت. حس می‌کردم زبان و صورتم هم می‌سوزد. همبستگی فریاد می‌زد. غریبه‌ها آشنا شده بودند و برای هم سیگار روشن می کردند و فوت می‌کردند در صورت همدیگر. چه اتحادی حاکم بود. همچنان شعار می‌دادیم. بلند و رسا. دوباره گاز زدند. این بار بدجور ما را سوزاند. جمعیت پراکنده شد. هیچ جا را نمی‌دیدم. از تمام مجراهای صورتم اشک می‌آمد. دوستانم را گم کرده بودم. فقط صدای موتورهای لباس شخصی و سرفه معترضان می‌آمد. بعضی‌ها مقوا می‌سوزاندند و به مردم می‌دادند تا دودش را نفس بکشند. در یکی از کوچه ها به سمت مرد میانسالی رفتیم که مقوا سوزانده بود. روبه رویش ایستاده بودیم و دود نفس می‌کشیدیم که متوجه شدیم در حال فیلم گرفتن است. مجبورش کردیم فیلم را پاک کند. می‌گفت می‌خواهد “به رفقایش بفرستد.” دیگر شالم دور گردنم نبود و بسته بودم به کمرم. کم‌ترین اضطرابی از بی حجاب بودن نداشتم. قدرت جمعی این است.

از زنانی بگویم که در جمعیت بودند. زنان میانسال و تنها. بدون دوست و رفیقی آمده بودند وسط جمعیت و شعار می‌دادند. یک خانم حدودا شصت ساله جلوی من بود و با تماس تصویری با زنی دیگر درحال شعار دادن بودند. آخرای شب دوباره آن زن را دیدم. پایش خونی بود. پرسیدم چه شده، گفت “هیچی عزیزم فدای سرت. طرف فکر کرده روی تشک کشتی با تیلور طرفه. من رو پرت کرد توی جوب پام خونی شد.” به شجاعتش غبطه خوردم. زنان جوان دیگر هم جلودار بودند. بدون ترس با تمام توان فریاد می زدند و در دل گاز و مامور و موتور می‌رفتند. چقدر باشکوه بود.

جمعیت متفرق شده بود اما همچنان زیاد بود. شعار دادن به کوچه ها کشیده شده بود و تا سعی می‌کردیم به خیابان اصلی برگردیم گاز اشک آور به سمت جمعیت شلیک می‌شد. وقتی می‌گویم به سمت جمعیت یعنی مستقیم به سمت مردم. شلیک گاز به پشت یکی از دخترها خورد و پشتش سوخت و درجا کبود شد. کوچه‌ها ناگهان پر می‌شد از صدای اگزوز. عبور آن‌همه موتوری عجیب و غیرعادی بود. یکی از پسرهای معترض می‌گفت لباس شخصی‌اند و با موتوری‌ها درگیر می‌شد. جمعیت دوباره به خیابان بازگشت، گمان کنم خیابان فلسطین. سطل آشغال‌ها را ریختیم وسط و آتش زدیم. آتش زدیم تا مسیر بسته شود و از دود گازهای ممتد اشک آور خفه نشویم، قصد تخریب نبود. شعار می‌دادیم. “جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.” “این همه سال جنایت مرگ بر این ولایت” “کشته ندادیم که سازش کنیم، رهبر قاتل رو ستایش کنیم.” “امسال سال خونه سد علی سرنگونه.”

ساعت از ده شب گذشته بود. آنقدر دویده بودیم که دیگر پای راه رفتن نداشتیم. صدایمان هم از شدت استنشاق گاز گرفته بود و در نمی‌آمد. با بدبختی و از کوچه پس کوچه برگشتیم میدان ولیعصر. تعداد مامورهای یگان ویژه دو برابر شده بود. چهار طرف میدان حضور داشتند اما خبری از شعار و اعتراض نبود. مردم رفت و آمد می‌کردند. ناگهان گاز اشک آور پرت کردند وسط مردم رهگذر. به مامورهای یگان ویژه گفتیم برای چی به مردم عادی می‌زنید؟ سری تکان داد که “نمی دانم.” خودشان هم می‌دانستند استراتژی‌شان بی پایه و بی رحمانه است. آن سمت میدان نشسته بودیم و خستگی در می‌کردیم. چند تا از مامورها باتوم به دست سمتمان آمدند و گفتند “برید. نمایش تمام شد. هرّی.”




نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)