وارد دفتر مدرسه می شوم. دفتر شلوغ است و همه با حرارت در گروه های دو یا چند نفری مشغول بحث و گفت و گو هستند،خیلی زود متوجه می شوم که تراوشات ذهنی یک شبه آقایان در قالب بخشنامه به مدارس رسیده و بار تکلیف دیگری را بر دوش معلمان گذاشته است.بیشتر صحبت ها حول محور بی فایده بودن و عملی نبودن طرح و گذاشتن یک بار اضافه بر دوش معلمان است.
در روز مقرر با تصور این که با وجود این همه اعتراض کسی تکلیف را انجام نمی دهد دست خالی به مدرسه می روم و در کمال تعجب همکاران معترضم را می بینم که هریک با پوشه ایی در دست منتظرند تا معاون بیاید و تکلیف ها را جمع کند.اتفاقا آنهایی که پرشورتر در باب بی فایده بودن طرح داد سخن می دادند پوشه های قطور تری در دست دارند.
فهمیدم دوستان معترض نبودند بلکه فقط غر می زدند و من ساده دل هم فکر می کردم که دارند اعتراض می کنند.
از یکی می پرسم تو که مخالف این طرح بودی چطور انجامش دادی؟
جوابش این است که چون در ارزشیابی مؤثره.
جواب نفر بعدی جالب تر است:بابا حوصله داری یه چیزی سر هم بندی کن بره!چرا اسمت بد در بره؟!
معلوم می شود که اکثرا مطلب را از اینترنت برداشته اند و بعد با وجدان آسوده نام مولف را حذف کرده و نام مبارک خودشان را جایگزین آن کرده اند.
روز دیگر می بینم همه جلوی یک بخشنامه که در تابلوی اعلانات نصب شده جمع شده اند.جلو که می روم متوجه می شوم که دوباره یک دوره ضمن خدمت بی فایده دیگر گذاشته اند و باز طبق معمول همه غر می زنند که بابا!این به چه دردمون می خوره و …..
اما هنوزدقایق چندانی سپری نشده که همه نامشان در لیست اسامی شرکت کنندگان در دوره نوشته اند و وقتی می پرسی که چرا؟همه کم و بیش همان دلایل پیشین را ذکر می کنند و البته این بار اکثر قریب به اتفاق شخصی را یافته اند که در ازای دریافت مبلغی به جای آن ها امتحان بدهد.
در زمان یکی از انتخابات مجلس روزی یکی از شاگردانم در روز بعد از انتخابات سر کلاس گفت:خانم این جا به هر کس که رای می داد یک قواره چادری و یک کیسه برنج می دادند. همه در رو همسایه های ما که نمی خواستند رای بدهند،رفتند رای دادند.
وقتی به این مسائل و صدها مساله مشابه در سطح جامعه فکر می کنم موضوع دیگری هم به ذهنم می آید:واقعا نام این رفتارها را چه می توان گذاشت؟کسانی که برای نمره و مدرک پایان نامه و مقاله خرید و فروش می کنند،کسانی که به خاطر استخدام شدن و یا رفتن به دانشگاه در انتخابات شرکت می کنند،
کسانی که برای گرفتن پست رنگ عوض می کنند و از پوشش گرفته تا افکارشان عوض می شود و….
موضوع ناراحت کننده تر عادی شدن این مسائل در جامعه است. افراد به راحتی این کارها را انجام می دهند و تازه با افتخار هم برای دیگران تعریف می کنند. همین آدم ها اگر یک روسپی را ببینند که به تن فروشی مشغول است رو در هم می کشند و انزجار خود را به بدترین شکلی نشان می دهند. یک روسپی برای نان جسمش را می فروشد اما روسپیان اجتماعی برای منافع شخصی ذهن و جسم و فکر و وجدان و رایشان را می فروشند.
پ.ن:شاید تصور شور که نگارنده این سطور مدعی ست که خودش مرتکب این اعمال نشده و پاک و منزه است.همه ما کم و بیش چندین با در این موقعیت ها قرار گرفته ایم و البته دانسته و یا ندانسته کار غلط را انجام داده ایم.یک سیستم ناسالم و ناکارآمد که برنامه ایی برای رشد و تعالی جامعه ندارد همه مردم را به گرداب فساد و بی اخلاقی می اندازد و به قدری آن را طبیعی جلوه می دهد که گاهی خود فرد متوجه نمی شود کارش نادرست و غیر اخلاقیست. طبیعی‌ست که تا وقتی اراده اصلاح نباشد و افراد در برابر این شیوه مقاومت نکنند در بر همان پاشنه می چرخد چون اگر بخواهی غیر از این عمل کنی می شوی وصله ناجور!!

⭕️ چرا در جامعه ما #روسپیگری_اجتماعی رواج دارد؟

در تاریخ ایران همواره رابطه مردم و حکومت رابطه ارباب و بنده و رعیت و چوپان بوده است. تا زمان مشروطه اساسا خود مردم هم هیچ حق و حقوقی در برابر حکومت برای خود قائل نبودند و معتقد بودند باید در برابر پادشاه مطیع محض باشند.بعد از مشروطیت تا زمان انقلا اسلامی شاهد شکل گیری پارلمان و نهادهای مدتی در ایران هستیم و مفهوم دولت ملت شکل می گیرند و رعیت تبدیل به ملت می شود و صاحب حقوقی.البته با توجه به سابقه ریشه دار حکومت های دیکتاتوری و استبدادی در ایران شاید نسل ها زمان ببرد تا این مفاهیم در بین مردم ما نهادینه شود و خصلت های دموکراتیک در مردم شکل بگیرد.با وقوع انقلاب اسلامی مردم به این باور می رسند که قدرت عظیمی

دارند و تا قبل از استقرار حکومت اسلامی و ادغام دو نهاد قدرتمند دین و حکومت در هم که هر دو اطاعت محض می طلبند آزادی هایی در تاریخ ایران تجربه می شود که تا آن زمان بی نظیر بوده است.به هر حال وقتی حکومت با دین ادغام شد در حقیقت همه را به تسلیم محض در برابر این دین فرا خواند.با پیش آمدن این وضعیت هرکس به فراخور حال خود؛گروهی برای رسیدن به موقعیت های ممتاز،گروهی برای از دست ندادن قدرت،گروهی برای بقا و ماندگاری……. شروع کردند به نمایش دادن اغراق آمیز دینداری خود،حتی کسانی که باور قلبی نداشتند،زیرا همیشه در تاریخ ما نزدیکی به قدرت ابزاری بوده برای داشتن موقعیت بهتر!
ریا کاری و تزویری که همواره در جامعه ایرانی وجود داشته به سبب استقرار حکومت دینی رنگ و بوی مذهبی پیدا کرد هر گونه صدای منتقد به خاموشی گرائید چون مخالفت باخدا تعبیر می شد. در چنین جامعه صحه گذاشتن بر گفتمان رسمی ارزش محسوب می شود زیرا کلام خداست و هر نوع نقد با بدبینی و مخالفت مواجه می شود.
یادم می آید دوران مدرسه ام و زمانی که می خواستم کنکور بدهم، پدرم دائم به من گوشزد می کرد:بابا جان میری بیرون رعایت کن!می خوان بیان برات تحقیقات محلی!حاجی …… سر کوچه ست. میان ازش می پرسند ردت می کنند. و ما مجبور بودیم چون حاجی …. هیئتی بود و مذهبی، طبق سلیقه ایشان و اهل محل لباس بپوشیم وگرنه در تحقیقات محلی ردمان می کردند و آینده مان خراب میشد و بدبخت دو عالم می شدیم. مامانم همیشه می گفت:خودت رعایت کن که تو مدرسه کسی بهت چیزی نگه. حیف شخصیت آدم نیست که اینا بهش حرف بزنند! و ما که خیلی با شخصیت!بودیم مقنعه چانه دار می پوشیدیم و وقتی شلوار لی ممنوع شد بدون هیچ چون و چرایی شلوار پارچه ایی پوشیدیم! البته از نظر آن ها و همه فامیل دختر عمویم از همه ما عاقل تر و لابد با شخصیت تر بود چون در دو سال آخر دبیرستان چادری شد و به بسیج دانش آموزی پیوست.
که البته قبول هم شد و امروز که خانم دکتر شده است چادرش را برداشته!
برای استخدام هم دوباره همین داستان تکرار شد! و ما دیگر عادت کردیم به این که هر کجا تضادی بین منافع شخصی و باورهایمان پیش آمد،منفعت شخصی‌مان را ترجیح دهیم حتی اگر مخالف منافع جامعه باشد. اینطوری شد که همه ما به خاطر تحصیل و کار و شغل و ارتقا شغلی و…… تسلیم گفتمان رسمی شدیم و هنوز هم بسیاری از ما زمانی که کمی از گفتمان رسمی تخطی می کنیم صدای پدر و مادرهایمان در گوشمان می پیچد و احساس گناه به سراغمان می آید.کم کم که وارد جامعه شدیم جای صدای پدر و مادر صدای حاکمیت را می شنیدیم که به ما القا می کرد شهروند خوب کسیست که لنگ بپوشد و برگ درخت بخورد و خود را به اقتصاد مقاومتی بسپارد و صدایش در نیاید.زیرا ما به دنبال هدفی متعالی تر هستیم (که البته هنوز بعد از ۴۲ سال که از انقلاب می گذرد ما نفهمیدیم آن هدف چیست؟)و به همین خاطر انتخاب کرده ایم که سختی بکشیم و تحمل کنیم و صدایمان در نیاید. از آنجایی که عادت نداشتیم بپرسیم چرا؟گفتیم بهتر است کلاه خودمان را سفت بچسبیم باد نبرد.
همین شد که سود جویی و فرصت طللبی جای هر گونه نقد سازنده را در زندگی ما گرفت و همه ما همرنگ جماعت شدیم تا رسوا نشویم. بسیاری از ما معترض بودن را مترادف با وصله ناجور جمع بودن می دانیم و هیچ کس دلش نمی خواهد وصله ناجور باشد!
زمانی که دیدیم عاقبت دگر اندیشان و منتقدان حاکمیت چیست به خود بالیدیم که توانسته ایم موقعیت خود را حفظ کنیم و قاطی این حرف ها نشویم!
در حالی که با غر زدن های وقت و بی وقت ژست مخالفان حکومت را می گیریم، ولی همیشه آماده ایم اوامر بالا دستی ها را انجام دهیم و مجری سیاست های حکومت باشیم هرچند که آن ها را مفید ندانیم.
ظاهرا ما با نقد کردن و مخالف بودن و ابراز نظر کردن مشکلی درونی داریم و نه با عواقب آن! بین خودمان غر می زنیم ولی اعتراضمان را به کسانی که باید آن را بشنوند نمی رسانیم؛چون می خواهیم همیشه فرزند عاقل و با شخصیتی باشیم!
انگار به اصل خودمان یعنی همان دوران ارباب و رعیتی بازگشته ایم!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)