تاریخچهی هجرت ایرانیان در سی سال گذشته برای خودش یک کتاب است. سفرنامهای نانوشته از جزیرهای اسرارآمیز و غریب. جهانی خاص با زبانی مختص خودش. دنیایی موازی با جهان واقعی که نه شباهت چندانی به زندگی در وطن دارد و نه منطبق با زیست جهان کشور میزبان است. این تاریخچه را باید از زبان آوارگان آن شنید. همچون رویایی سوررئالیستی و گاه پریشان است که مانند زندگی مهاجر بیانی برزخی دارد و اغلب به درد غربت آغشته است. به تعداد مهاجران از هجرت روایت وجود دارد و روایت قطعی و نهایی هم در کار نیست. هر مهاجر از بدو ورود به کشور جدید وارد پروسهی درونی اینتگریشن (انطباق) میشود و نسبتی با واقعیت جامعهی بیرون برقرار میکند. این پروسه تا پایان زندگی ی مهاجر ادامه مییابد و هر که بسته به خواست و توانش، موقعیتی در جامعهی جدید برای خود میسازد.
با این حال میتوان روایتهای مهاجران، تبعیدیان و آوارگان را همچون تکههای موزائیک کنار هم چید و از مناسبت آنها به معناهایی رسید. خواندن این تاریخ که هنوز آنقدرها ثبت و خوانده و شناخته نشده، کلیدی است برای راهیابی به اساسیترین بحرانهای انسان ایرانی و بشر قرن حاضر. دورانی که در آن مهاجرت بیش از هر زمان دیگر رواج پیدا کرده و هیچ ایرانی نیست که در زندگیاش لااقل یکبار به طور جدی به مهاجرت فکر نکرده باشد یا با آن درگیر نشده باشد.
در میان اسناد و مدارک پراکنده و بیشمار هجرت، یکی هم خودکشی مهاجر است. مرگ خود انگار کتابی است که به قول جمال جمعه شاعر عراقی «یکبار و برای همیشه پیش پای خواننده باز میشود». خودکشی مهاجر در غربت مرا به یاد خودکشی هدایت میاندازد. او هم در غربت پاریس خودکشی کرد.
در این دوازده سالی که در فرانکفورت زندگی کردم، ایرانی پریشان حال زیاد دیدم. انگار زیستن در مرز سلامت و جنون نیز یکی از مشخصههای هجرت است. مرزی که من هم بارها در لبهاش ایستادهام…
در این میان برخی از مهاجران خودکشی میکنند. برای همیشه به این زندگی و «هستی نحس» خاتمه میدهند. هرچند مرگ به ظاهر طبیعی بسیاری دیگر از مهاجران آواره (همچون غلامحسین ساعدی) هم تفاوت چندانی با خودکشی ندارد و حاصل سالها زندگی ی خودویرانگرانه است.
از میان مهاجرانی که در شهر ما فرانکفورت خودکشی کردند، چند نفری را از طریق تعریف و روایت این و آن میشناسم.
سه خودکشی بیش از بقیه ذهنم را درگیر خودش کرده است. یکی مربوط به پسری است همجنسخواه به نام بهمن که سالها پیش از آنکه من به آلمان مهاجرت کنم (۱۳۸۰) خودش را کشت. او را هرگز ندیدم و بسیاری از بچههای امروز فرانکفورت نیز او را نمیشناسند. شاید چند نفری از همدورههای کالجش یا از رفقای همسازمانیاش.
با این حال شناختن بیشتر او برایم یک وسوسه بوده در تمامی این سالها.
بهمن از بچههای مهاجر دههی شصت هجری است. آن زمان در اوج کوران احزاب چپ و راست و با قلع و قمع دگراندیشان سیاسی راهی تبعید شد.
بعد مدتی در فرانکفورت به عنوان یک گی همجنسخواه اعلام هویت کرد و از حزب هم فاصله گرفت. شاید اخراج شد (مثل پازولینی که سر همجنسخواهی از حزب کمونیست ایتالیای اون دوران اخراج شد) یا شاید مانند بسیاری از تبعیدیان همدورهاش، اعتقادش را به کار سیاسی و حزبی از دست داد. آن زمان محیط ایرانی هنوز درش روشنگری چندانی درباره ی همجنسخواهی اتفاق نیفتاده بود و بسیاری مملو از هموفوبیا بودند. کسانی که الان شاید خود مدافع همجنسخواهان شدند و سنگشان را بر سینه میزنند اما اون زمان یا مستقیم به بهمن و بهمنها توهین کردند یا با بیمحلی او را از خود راندند.
میگویند آدم حساس و زودرنجی بود. یکی از دمخوران آن زمانش که اکنون مردی جاافتاده است برایم تعریف کرد که بهمن زمانی یک رابطهی عشقی کوتاه مدت با مرد ایرانی دیگری داشته و گویا به تلخی از او جدا شده و پیش این شخص «زار زار مثل یک بچه» گریه میکرد.
با تعریفهای مختلف که دربارهی بهمن شنیدم، اینطور در ذهنم شکل گرفته که آدمی حساس و پرشور و عاشق پیشه بوده است. بهمن بعد چند شکست عشقی و عاطفی در محیط ایرانی و بعد بایکوت از جانب برخی «رفقای حزبی» با یک مرد گی آلمانی وارد رابطه عشقی شد و زندگی مشترک در پیش گرفت. رابطهی عشق در اروپا با معشوقی اروپایی، تجربهای جدید است. ورود به قلمروی تازه و پیشتر ناشناخته است. تجربهای نزدیک و عاطفی با یک بیگانه از کالچر و فرهنگی دیگر است. این رابطه بیشک لذت و هیجان و دستاوردهای خود را دارد ولی خالی از معضل هم نیست. معضل آنجا جدی میشود که بسیاری از مهاجران که آدمهایی «احساساتی و رمانتیک» هستند با نگاه شرقی خود به عشق و اغلب با همان آرزوها و تمناهای متاثر از فرهنگ خود وارد رابطه میشوند و وقتی هم پاسخ لازم را نمیگیرند، به شدت سرخورده میشوند و اغلب به این نتیجه میرسند که «اروپاییها سردند». در واقعیت اما نه اروپاییها سردند و نه ارتباط عشقی با اروپایی ناممکن. مسئله اینجاست که یک آلمانی نگاهش به عشق متفاوت است.
این روند را در خیلی از مهاجران سراغ دارم. سرخورده از محیط و مناسبات ایرانی دور میکنند خود را و وارد جامعه و مناسبات آلمانی میشود. بعد مدتی در این محیط هم خود را تنها مییابند و حس میکنند همهی اون مشکلات به نوعی دوباره تکرار میشود. اغلب مهاجران حس از اینجا مانده و از آنجا رانده را به خوبی میشناسند. نوعی بیوطنی فرساینده و بدبیاری در هر دو محیط. هدایت هم بارها به مثال «چوب دو سرگهی» متوسل میشد دربارهی آوارگی زندگی خودش میان ایران و اروپا. او هم در جوانی تجربهی عشقی با دختری فرانسوی داشت و پس از شکست و سرخوردگی در آن دست به اولین خودکشی ناموفق زد. فرزانه به نقل از هدایت در کتابش مینویسد: «پدر آن دختر نگران بود که دخترش با یک شرقی وحشی که سر میبرد احتمالن آشنا شده و دختر همواره پنهانی با من وعدهی ملاقات میگذاشت» .
زیستن در محیط و جامعهی جدید مشکلات خود را دارد (به خصوص به عنوان خارجی). بهمن بنا بر تعریف برخی از دوستان نزدیکش سر همین گی بودن کلی با خانواده جنگید و حتی مادر پیر نمازخوانش نهایتن او را پذیرفت و به خانهی مشترک او و پارتنرش سر زد.
بهمن بعدها از این عشق با پارتنر آلمانی هم سرخورده شد. و سرانجام در تنهایی اتاق اجارهای خود را حلق آویز کرد. برایش شایعاتی ساختند که گویا ایدز داشته و به همین دلیل خودکشی کرده است. ادعایی که ثابت نشد. مرگ در هجرت کابوس مهاجر است. اغلب مهاجران حتی اگر عمری هم در غرب زندگی کنند و دمخور و خوگرفتهی فرهنگ و اجتماع جدید شود باز آرزوی بازگشت و مرگ در وطن را با خود تا پایان دارند.
بهمن اما در غربت دوری از وطن مرد. کدام وطن؟
کسانی که در سنین نسبتن بالاتر و بعد دورهی نوجوانی اعلام میکنند همجنسخواه هستند (کامینگ اوت)، اغلب رابطههایی با جنس مخالف خود داشتهاند و در بسیاریها نوعی سرخوردگی از مناسبات و ارزشهای روابط دنیای هتروسکشوال را میتوان یافت. برخی با خوشبینی و خوش باوری وارد تجربه با همجنس میشوند و اینبار میخواهند خوشبختی خود را در جهان روابط و عشقهای همجنسخواهانه بیازمایند. وقتی بعد چند تجربه بازهم سرخوردگی برایشان ببار مینشیند و در نهایت یاس میبینند که همان ارزشهای پوچ دنیای هتروسکشوال در دنیای هموسکشوال نیز بازتولید میشود، این بار دیگر راه گریزی برای خویش نمیبینند. مانند الویرا قهرمان فیلم «در یک سال با سیزده ماهش» از راینر ورنر فاسبیندر که تغییر عمل جنسیت انجام داد. الویرا پیش و پس از آن عمل خوشبخت نبود و نشد. تا سرانجام در اتاق ساختمانی دولتی در کلانشهری آلمانی خود را به دار آویخت.
با آنچه دربارهی بهمن شنیدم، این هم میتواند یک دلیل برای خودکشیاش باشد. شاید هم نباشد و فقط حدس و گمان من است.
زمانی باختین در برخوردی پدیدارشناسانه با مرگ و بیوگرافی نوشت: «ما پس از مرگ کسی، تصویری به ناراست از او در ذهن ترسیم میکنیم».
با این حال و با علم بر این تحریف ناگزیر، گریزی از نوشتن نیست.
ای کاش زمانی فیلمی مستند دربارهی این خودکشی و خودکشیهای دیگر ساخته شود. فیلمی در سودای یافتن و بازساسختن یک زندگی که از دست رفت.
دلیل یا دلایل خودکشی بهمن که نمیشناسمش هر چه بوده یا نبوده، بهمن یکی از آوارگان تبعیدی مهاجرت است. در هیچ کجا نامی از او نیامده و شاید تنها پوشهای شده چند صفحهای در پروندهای مختومه در ادارهای از دولت فدرال آلمان. پروندهای بسته و فراموش شده که برای خود یک زندگی است و همچون هر زندگی دیگر ارزشی دارد برابر با همهی هستی و زندگی.
…..
جملهی مربوط به هدایت از فرزانه از کتاب آشنایی با صادق هدایت است و به نقل از حافظه نوشتم.
.
ترجمهی بیت شعر جمال جمعه از دوست عزیزم مهدی عقیلی است.
.
دوست عزیزم داریوش برادری از دوستان و همدورههای بهمن است و او هم متنی داستان گونه دربارهی مرگ بهمن نوشته است.
.
از دوست ارجمند خانم شادی امین نیز سالها پیش چند خاطره دربارهی بهمن شنیدم.
.
خانم نیلوفر بیضایی از همدورههای کالج و دوستان بهمن بود و اینطور که برایم تعریف کرد، متاثر از خودکشی بهمن نمایشنامهای نوشت و به روی صحنه برد که در آن به موضوع همجنسخواهی پرداخت . اسم نمایش هست «بازی آخر».
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.