شهادت دادن محمود رؤیایی در مورد قتل عام ۶۷ در زندان گوهردشت
پنجمین جلسه محاکمه حمید نوری در دادگاه دور آلبانی برگزار شد
امروز سه شنبه ۲۶ آبان۱۴۰۰ پنجمین جلسه دادگاه محاکمه یک جنایتکار به نام حمید نوری در دورس آلبانی برگزار شد. در این جلسه یکی از شاکیان دیگر دادگاه محمود رؤیایی که از شاهدان قتل عام ۶۷ بود به ادای شهادت پرداخت.
این دادگاه در روزهای گذشته با شهادت زندانیان سیاسی پیشین محمد زند، مجید صاحب جمع، اصغر مهدیزاده و اکبر صمدی برگزار شده بود.
محمود رؤیایی به مدت ده سال به دلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق را در زندان گذراند. محمود رؤیایی موقع دستگیری ۱۸ سال سن داشت. او در ۱۷ فروردین سال ۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شد.
محمود رؤیایی در آغاز شهادتش خطاب به دادگاه گفت: من در زمان دستگیری و بازجویی در اوین بودم و در آذرماه آن سال به زندان قزلحصار منتقل شدم و از سال ۶۵ از قزلحصار به گوهردشت منتقل شدم.
زمینه سازی قتل عام ۶۷
محمود رؤیایی در مورد زمینه سازی قتل عام میگوید: فروردین سال ۶۷ تعدادی از زندانیان کرمانشاه را به گوهردشت آوردند و ما نمیدانستیم علت چیست. اما بعد متوجه شدیم که این ادامه طرح تفکیک زندانیان است. طرحی که در بهمن سال ۶۶ توسط داوود لشکری، ناصریان و حمید عباسی اجرا شد.
در اردیبهشت یکی از زندانیان سیاسی مسعود مقبلی از زندان گوهردشت پیام داد که بازجویش گفته بهزودی شما زندانیان را تعیینتکلیف میکنیم و تصفیه در کار است.
مسعود مقبلی پیشاپیش هشدار داده بود که کشتاری در پیش است. مسعود مقبلی متولد ۱۳۴۱ درسال ۶۰ دستگیر شد. او در خلال ۷ سال زندان شکنجههای بسیاری را تحمل کرد.
وقایع قتل عام ۶۷ در زندان گوهردشت از زبان محمود رؤیایی
محمود رؤیایی در ادامه شهادتش گفت: از ۶ مرداد می خواهم شروع کنم. در۶ مرداد ساعت ۱۰یا ۱۱ شب عدهیی را از بند صدا کردند. این افراد را به محض اینکه از بند بردند، اتهامشان را پرسیدند و زمانی که آنها گفتند، مجاهدین، به قصد کشت کتک زدند و یکی دو ساعت بعد آنها را مجروح وارد بند کردند و گفتند که شنبه میآئیم دنبالتان. آن زمان من در بند ۳ بودم.
وقایع مشکوک ۷ مرداد
روز ۷مرداد وقایع مشکوکی در این بند ما اتفاق افتاد. مثلا تلویزیون بند ما را بردند و در انتهای بند محلی بود که ما تلویزیون نگاه میکردیم به آن حسینیه میگفتند.
روز ۸ مرداد ۶۷
روز ۸ مرداد صبح ده نفر را صدا کردند.
دوستان من مسعود کباری، رضا زند، حسین سبحانی، مهران هویدا، اصغر مسجدی، غلامحسین اسکندری، رامین قاسمی، این تعداد را هنگامی که صبح در راهرو قدم میزدم صدا کردند و بردند.
حوالی ظهر خبر رسید تعدادی از پنجره تلویزیون به این سولهها (روی ماکت نشان میدهد) نگاه کردند و ترددات مشکوک دیدند.
محمود رؤیایی ادامه داد: چون در این محل و اطراف سوله داود لشکری با سلاح، حمید عباسی و ناصریان دیده شدند و قبل از این هم یک فرغون طنابدار دیده شد و مهمتر از اینکه شعار مرگ بر منافق از این سوله شنیده شد.
وقایع روز ۹مرداد
روز بعد یعنی روز ۹مرداد من در این بند بودم. با یکی از دوستانم به نام محمدرضا حجازی صحبت میکردم. او از زندان کرج بود و ۵سال محکومیت داشت سال پیش محکومیت او تمام شده بود. پاسداری وارد بند شد.
علی اوسط اوسطی، محمدرضا حجازی و موسی کریمخان هر سه زندانی کرج بودند. من به محمدرضا گفتم تو حکمت تمام شده. نادری دادستان کرج گفته هفته بعد آزادت میکنم، شاید میخواهی آزاد شوی.
محمدرضا گفت: محمود! مگر طنابدار را ندیدی؟ خمینی دست از سر ما بر نمیدارد. من گفتم نه این طور نیست. شاید بخواهند آزادت کنند.
و ادامه داد: خون من از خون هزاران مجاهدی که شهید شدهاند رنگینتر نیست و من میروم پیش آنها…
شاید یک یا دو ساعت بعد چند اسم دیگر را خواندند: احمد نورامین، حسین بحری، مهرداد اردبیلی، زین العابدین افشون اینها را به فاصله هر چند دقیقه یکبار خواندند.
برای ما مشخص شد اینکه اولین اعدامیها از کرج بودند بهدلیل اینکه رئیسی دادستان کرج بود و آنها را میشناخت.
وقایع ۱۰مرداد
روز ده مرداد داود لشکری وارد بند شد و زندانیان۱۰سال و بالای ۱۰سال محکومیت را صدا زد. فکر میکردم ۷۰نفر یا بیشتر زندانیان بالای۱۰ سال بودیم. جدا شدیم و از این سلولها بیرون رفتیم و رفتیم زیر هشت.
همانجا چند سؤال میپرسید اسم و مشخصات و اتهام. همه افرادی را که گفتند هواداری یا هواداری از سازمان بیرون کشیدند و در واقع همه ما را آوردند پایین طبقه همکف.
۳۵نفری از ما را وارد فرعی طبقه همکف کردند. بقیه را به انفرادی بردند و من نمیدانم چند نفر بودند.
۱۲مرداد۶۷
روز ۱۲ مرداد هم تعدادی از زندانیان مجاهد را صدا کردند. برخی اسامی به این شرح است: اکبر صمدی، بهزاد فتح زنجانی، حمید رضا اردستانی، عباس افغان بودند.
درحالی که داشتم با بهروز صحبت میکردم، او را بردند. بهروز میگفت: شم ضدانقلابی خمینی خیلی قوی است و او میداند که بعد از سال ۶۴ هر مجاهدی یک مسعود است و به همین دلیل اعدام میکند.
بهروز رفت و من ماندم. حوالی ساعت یک ونیم بود مشغول خوردن ناهار بودیم من و محمدرضا شهیرافتخار بودیم که ما را صدا کردند. [گواهی اصغر مهدیزاده تنها بازمانده سالن مرگ؛ دادگاه حمید نوری در دورس]
محمود رؤیایی در راهروی مرگ
از همان بیرون بند و از همان مسیر به راه ادامه دادیم که ابتدای آن کریدور مرگ است و انتهای آن به سالن مرگ منتهی میشود. از مسیری که آمدم دیدم تعداد زیادی زندانی نشستهاند هم اینطرف و هم آنطرف. بعد از راهرو فرعی دو سه متر دیگر یک در چوبی است و من در نبش راهرو فرعی نشستم.
من چشمبند را کمی بالا زدم و نگاه کردم دیدم حمید عباسی وسط آن در ایستاده بود و داشت اسمها را میخواند.
یک ساعت بعد فرد دیگری که ناصریان بود اسامی تعدادی را خواند. اسم کوچک و اسم پدر را میخواند.
مثلا من که اسم پدرم ابوالفضل است گفت محمود ابوالفضل. یک اسمی بود، گفت سیامک رسول بلافاصله فهمیدم سیامک طوبایی است. سیامک یکی از دوستانم بود که از ۵سال قبل از هم جدا شدیم. بلافاصله تلاش کردم با او تماس بگیرم. پاسدار متوجه شد و مرا آوردند انتهای راهرو مرگ نشاندند.
دیگر من با کسی ارتباط نگرفت. چون از راهرو اصلی دور شدم. نزدیکترین فرد با من فاصله زیادی داشت .فقط من کسانی را که نزدیک اتاق هیأت مرگ بودند را میدیدم. میدانستم دارند با بچهها صحبت میکنند.
محمود رؤیایی در پیش هیئت مرگ
حدود یک و نیم یا یک ساعت بعد، دوباره صدای حمید عباسی آمد. اسم بهروز بهنام زاده و بهزاد فتح زنجانی و تعداد دیگر که شاید ۱۲ یا ۱۳ نفر بودند را خواند.
شاید نزدیک ۵ یا ۶ بعدازظهر بود ناصریان آمد گفت پاشو بیا و مرا به وارد هیأت مرگ برد.
وارد شدم یک صندلی بود روی صندلی نشستم گفتند چشمبند را بردار و یک میز بزرگ بود که دور آن چند آخوند و دو نفر لباسشخصی بودند.
درست روبهروی من نیری بود. ولی هیچکدام از آن جمعیت را نشناختم. پورمحمدی نماینده وزارت اطلاعات بود که من او را نمیشناختم، اشراقی بود که لباسشخصی داشت او را میشناختم، رئیسی بود که من فکر میکردم یک پاسدار است چون وقتی که من او را دیدم پشت میز نبود و داشت قدم میزد و یک تسبیح دستش بود. نسبتاً هیکل درشتتری داشت و چهرهاش عبوس بود و من فکر کردم پاسدار است.
نیری یک پرونده را باز کرد و سؤالات مقدماتی نظیر اسم محکومیت و موارد دیگر مربوط به اداری.
بعد سر موضوع اصلی رفت و گفت اتهامت چیست گفتم هواداری، گفت هواداری از کی؟ گفتم از سازمان.
یک نفر دیگر آنجا بود که الآن نظرم نیست چه کسی بود گفت نظرت راجع به سازمان چیست؟ گفتم نظری ندارم. گفت یعنی چی نظری نداری مگر میشود نظری نداشته باشی؟
گفتم من ۷سال زندان هستم و هیچ خبری ندارم بنابراین نظری ندارم.
پورمحمدی یا شوشتری بود گفت ما هیأت عفو هستیم و میخواهیم عدهیی را آزاد کنیم. میخواستم ببینم آیا حاضری مصاحبه کنی و انزجارنامه بنویسی.
گفتم اگر آزادم بکنید تعهد میدهم کاری به کار کسی نداشته باشم. رئیسی با حالت تحکم با دستش اشاره کرد برو بیرون.
پورمحمدی هم گفت که برو بیرون. من آمدم بیرون دم در که رسیدم اشراقی آمد کنار و گفت همین را که گفتی بنویس. گفتم من که چیزی نگفتم. همین که گفتی اگر آزاد شوی تعهد میدهی به کسی کاری نداشته باشی را بنویس.
حمید عباسی زندانیان را به سمت اتاق مرگ میبرد
نوشتم در صورت آزادی کاری به کار کسی ندارم. وقتی تمام شد به پاسداری که از در آمد بیرون و نفهمیدم کی بود کاغذ را دادم.
محمود رؤیایی ادامه راهروی مرگ را چنین شرح میدهد: دوباره صدای حمید عباسی بلند شد، ۱۰ تا ۱۵ اسم خواند. ناصر زرین قلم یکی از کسانی بود که اسمش را خواند و با کد «بزن قدش» که حمید عباسی گفت فهمیدم آنها هم اعدام میشوند.
پاسدارها همه لباس فرم داشتند اما ناصریان و حمید عباسی لباسشخصی داشتند.
بعد از چند دقیقه ناصریان چشمش به من افتاد. گفت: تو اینجایی؟ چرا صدایت میکنم جواب نمیدهی؟ بیا برویم حاج آقا کارت دارد و دوباره برگشتم اتاق هیأت مرگ.
روی صندلی نشستم و چشمبند را برداشتم و همان ترکیب را دیدم چشمبند را که برداشتم شروع کردند به مسخره کردن و دست انداختن من نسبت به آن چیزی که نوشتهام. میگفتند چقدر سواد داری چرا اسمت را ننوشتی و امضا نکردی و نظرت را نسبت به سازمان ننوشتی و نوشتی من در صورت آزادی کاری با کار کسی ندارم.
من همه متن را کامل نخواندم. چون متن یک صفحه کامل بود. اما وقتی دیدم نوشته بود درخواست عفو دارم. کاغذ را برگرداندم گفتم اینها ربطی به من ندارد. زمانی که نخستوزیری منفجر شده من زندان بودم. درخواست عفو ندارم. سرانجام پورمحمدی گفت برو بیرون.
من چشمبند را زدم از اتاق بیرون آمدم. اشراقی آمد بیرون همان کاغذ را به من داد گفت بیا کاملش کن.
گفت مشخصات را کامل بنویس و نظرت را در مورد سازمان بنویس و تأکید داشت این کار را بکنم.
من همانجا مجدداً چهار یا پنج خط اضافه نوشتم ولی با همان محتوا و گفتم در رابطه با سازمان نظری ندارم و در صورتی که آزاد شوم کاری با هیچ حزب و گروهی ندارم.
مشخصات را نوشتم و امضا کردم زمانی که کاغذ را برگرداندم همهشان آمدند بیرون و من نمیدانستم کاغذ را به چه کسی بدهم آخرین نفر یک لباسشخصی بود که فکر کردم پاسدار بود و از اینجا که در اتاق هیأت مرگ بود خودم راه افتادم و آمدم در راهرو هیأت مرگ نشستم.
به خط کردنهای متعدد برای اعدام
محمود رؤیایی ادامه داد؛ یک ساعت بعد حمید عباسی با یک لیست جدید وارد شد فکر میکنم ساعت ۱۰ بود که آخرین لیست را خواند این لیستی که خواند یک عدهیی این طرف راهرو بودند و یک سری آن طرف و یک سری نزدیک در بودند که همه را به خط کرد. از دوستان خودم علیرضا مهدیزاده و فرهاد اتراک. من رفتم پشت سر علیرضا مهدیزاده گذاشتم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. بعد فهمیدم آنهایی که این طرف سالن هستند همهشان اعدامی هستند و میدانستند اعدام میشوند.
افرادی که این طرف بودند الزاماً نمیدانستند اعدامی هستند تعداد زیادی پاسدار در راهرو بودند و هیأت مرگ هم بود و چند پاسدار مسلح آنجا بودند.
نیم ساعت بعد اعضای هیأت مرگ محل را ترک کردند و حمید عباسی اسم حدود ۱۰نفر را خواند و بعد از ده دقیقه لیستی خواند که همه افرادی که این طرف راهرو بودند را به آن سمت برد و همه را به خط کرد و گفت عکس مسیر حسینیه و یه سمت سالن مرگ حرکت کنند.
من به حمید عباسی اعتراض کردم چرا اسم مرا نخواندی؟ برگه را نگاه کرد گفت اسمت نیست و بعد از اینکه فهمید من و آن فرد که در هیأت مرگ رفتیم در هیچیک از لیستهای او نیستیم ما را به بند انفرادی و سلول ۴رفتم و چشمبند را برداشتم سیامک طوبایی را دیدم همانکه مدتها دنبالش بودم.
او به من گفت همه را کشتند او دلایلی میآورد که من هم متوجه شدم همه دوستانم را کشتند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.