حسن اشکوری در سایت خود و یارانش، زیتون، به مناسبت فوت متفکر معاصر ایرانی و در تبعید، آرامش دوستدار، مطلبی را در ۷ آبان ۱۴۰۰ با عنوان “اولین و آخرین دیدار با آرامش دوستدار” منتشر کرده است. با دیدن این مقاله گمان کردم، نقدی موجز و مختصر نسبت به اندیشه های دوستدار به رشتۀ تحریر در آورده است. با خواندن اولین سطور این مقاله به اشتباه خود می توان سریعاً پی برد. قسمت اعظم این مقاله بازگو کردن دیداری است میان حسن اشکوری و آرامش دوستدار بیست سال پیش.

بررسی یک خاطرۀ شخصی و بازگو کردن برداشت ها و احساسات فردی در وهلۀ اول نمی تواند اهمیتی نقادانه یابد، که بر سر آن جدال و بحث کرد، چرا که این دسته از برداشت ها نه جای تأیید و نه جای تکذیب دارند، در نهایت احساسات فردی هستند؛ اما از آنجا که نویسندۀ آن نیز در قالب بازگو کردن این خاطره هم شخص و هم اندیشۀ آرامش دوستدار را در طول یک صفحه وارسی کرده و رنگ و لعاب وطنی نقد و بررسی را نیز به یادداشت خود داده، جا دارد که این نوشته بررسی شود.

از اینکه حسن اشکوری نویسنده ای را نشناسد و اثری از او را نخوانده باشد، بطور عام دلالت بر هیچ نکته ای نمی کند، نه به بی اهمیتی آن متفکر و نه به بی خبری این نویسنده. این نکته سؤال برانگیز است، که احساسات و برداشت های شخصی نویسندۀ مقالۀ “اولین و آخرین …” چه اهمیتی برای درک فردی خود قائل شده است، که با چاشنی فکری، سیاسی و یا حتی جدل در اندیشه آن را عرضه کرده است و برای خواننده گمانه زنی های شخصی چه اهمیتی دارند، که نویسنده در جام جم خود نگاهی انداخته و از جهان غیب دریافته است، که مثلاً آیا “سحابی آرامش دوستدار را می شناخت یا نه ولی در هر حال چندان توجهی به او نداشت.” حسن اشکوری با بیان این گفته به دنبال چه مقصود و نظری است، که آنرا برای عموم منتشر می کند؟

در میانۀ بازگو کردن خاطرۀ شخصی، نویسنده به ناگهان مسألۀ ریشۀ خانوادگی دوستدار را مطرح می کند، که او از خانوادۀ بهائی بوده است. اهمیت این نکته به همان میزان است، اگر گفته شود که پدر بزرگ من مجتهد شیعه بوده است و من امروز بخش بزرگی از نکبت تاریخی ایران را در مذهب تشیع می بینم؛ این دو نکته واقعاً چه اعتبار فکری و منطقی با یکدیگر می توانند داشته باشند، که حسن اشکوری در میانۀ اشارات متعدد به دستگاه فکری دوستدار، یادآور موقعیت خانوادگی و مذهبی او می شود و اساساً چه ارتباطی به نقد های “گزندۀ” دوستدار دارند، تلخی نقد های او شاید به این نکته بازگردد، که “واقعیت تلخ است”.

نویسندۀ خاطره در مقام مدافع عبدالکریم سروش، به نوشته ای بی نام و نشان از دوستدار اشاره می کند، که در آن با محتوایی تند و گزنده به سروش حمله برده و حتی او را نادان خوانده است. این نویسنده فراموش می کند، که اگر دوستدار فردی همانند سروش را نادان خوانده است، نسبت به او بردباری به خرج داده است، چرا که پس از خدمت های فراوان به نظام فعلی حاکم اسلامی در ایران و پس از گذشت تاریخ مصرف او در این نظام توتالیتر، حاکمیت اسلامی او را به بیرون خود پرتاب کرد و او برای نجات از این مخمصۀ اسلام سیاسی، نسخۀ مثنوی خوانی را تجویز می کند و او در رأس محافظه کاران صوفی و مخالفین مدرنیته در ایران نشسته است.

نویسندۀ خاطره به داستانی مبهم اشاره می کند، که بازگو کردن این داستان با مبهم بودن راستی آزمائی آن، ترفندی است  برای بی ارزش کردن یک متفکر و افکار او. اینگونه شیوه ها بسیار مورد پسند روحانیت شیعه بوده و هست. آهنگ داستان همواره یکی است:  … عده ای می خواستند چیزی بنویسند ولی ننوشتند، که اگر اهمیت داشت حتماً می نوشتند، که البته من هم ننوشتم … اینگومه رفتار اجتماعی برای من ایرانی و آشنا به دنیای روحانیت شیعه بنا به ادبیات خود آنها اظهر من الشمس است.

این روشنفکر دینی که در نوشتۀ خود بر این نکته تأکید دارد که دوستدار را تنها یکبار دیده است، با وجود اینکه بعد از مطالعۀ کتاب دوستدار، علاقه به گفت و شنود و حتی جدل فکری با او داشته، به دیدار او نمی رود، حال آنکه در فاصلۀ اندکی با هم در تبعید در آلمان زندگی می کردند. دلیل کار خود را اینگونه مطرح می کند: “دلیل اصلی “امتناع” من نیز یک چیز بیش نبود و آن این که دریافته بودم که آرامش دوستدار هیچ تمایلی به گفتگو و برخورد انتقادی ندارد و از آن مهم تر در عمل نیز بی تحمل است و زود از کوره در می رود و حتی به پرخاش و تندخوئی متوسل می شود.” باید از حسن اشکوری پرسید، که مبنای این قضاوت های او چه بوده است و او از چه توان و امداد غیبی برخوردار است که بعد از “اولین و آخرین دیدار” دست به چنین قضاوتی می زند؟ برای مستدل ساختن کار خود، برای پرهیز از مجادلۀ فکری با دوستدار، از برنامۀ پرگار در تلویزیون بی بی سی یاد می کند. با خواندن این نکات به یاد نقد قوۀ حاکمه ای  افتادم که کانت می گوید. حال که آقای اشکوری در آلمان زندگی می کند و طبعاً با زبان آن کشور آشنا است، چه بهتر که نقدی بر اثر کانت “نقد قوۀ حکم” بنویسد، شاید که کمکی در صدور احکام فکری من باشد.

پس از گزارش مبسوط بر اساس تنها برداشت های شخصی، نویسنده به دو نکته اشاره می کند، اما هرگز “در مقام طرح اندیشه ها و نقد و بررسی افکار و آرای” دوستدار برنمی آید و آنجا نیز که به مبانی فکری و انتقادی دوستدار اشاره می کند یا ناقص هستند و یا نادرست، وقتیکه حسن اشکوری می نویسد، که دوستدار برای شرح و خروج از این نکبت حاکم بر ایران، تا “به سبک خود راهی برای خروج از بن بست عقب ماندگی ها بیابد؛ کاری که بسیاری دیگر در بیش از یک قرن و نیم در ایران و البته در جهان اسلام (اعم از دین دار و بی دین و حتی ضد دین) کرده و می کنند. هر چند که دوستدار تمامی آنان را به اتهام “ناپرسائی” و “دین خویی” برنمی تافت و به نظر میرسید که در واقع جز خودش کسی را  قبول نداشت.” در این گزارۀ حسن اشکوری چند نکته بسیار جالب وانمود می شوند: محور دنیا از دید او و دسته بندی انسان ها بر مبنای دین است و برای تعریف گروه ها و دستجات انسانی به باورهای آنها روی می آورد. نکته دوم ادعا می کند که همۀ دستاندرکاران فکر و اندیشه از دوستدار رمیده شده بودند. چگونه یوسفی اشکوری به چنین نتیجه و ادعائی رسیده است و بر اساس چه شواهد و قرائنی از “تمامی آنان” یاد می کند، مجهول می ماند. در نهایت مدعی می شود، که دوستدار تنها خودش را قبول داشت. این جمله دارای هیچ ارزش گزاره ای، منطقی و فکری نیست و تنها ارزش اتهامی از سر بی برهانی دارد.

اعوجاج نظری نویسندۀ خاطرۀ “اولین و آخرین دیدار” به آنجا می کشد، که پتانسیل افکار دوستدار را در تولید خشونت می بیند. این استدلال یادآور بسیاری از اندیشه های توتالیتر است، که سرکوب و خشونت نسبت به دگراندیشان را همواره اینگونه مستدل ساخته اند، که اگر آنان چنین فکر نکنند و افکار چنینی خود را چنین ترویج نکنند، مورد تهاجم نیز قرار نمی گیرند. همین نویسنده به اهمیت نقد های آرامش دوستدار اشاره می کند که “برای نواندیشان مسلمان ایرانی (والبته غیر ایرانی) مهم و منشاء حرکت و چالش است.” آیا باید یوسفی اشکوری را چنین فهمید، که از آنجا که نقد های دوستدار گزنده است، تحمل مؤمنان بسر می آید و دست به خشونت می زنند؟

در خاتمۀ نوشتۀ خود، حسن اشکوری، بر جدیت و صراحت نقد های دوستدار تأکید می کند و بدون هیچ زمینه ای محمدرضا نیکفر را مورد تمجید قرار می دهد، که او از نوع دیگری است! دست آخر حسن یوسفی اشکوری جهان اندیشه و چالش را باز به دیانت و “حسنات و برکاتش” محدود می کند و همانند بقیه مقالۀ خود ادعاهای جهانشمول و شاید ایرانشمول خود را بی هیچ استدلالی مطرح می کند، که “عموم منتقدان دین یا به طور واکنشی و تبلیغی حرف می زنند و یا از تاریخ و اندیشه های دین از جمله اسلام و تشیع چندان بی خبرند که به جد موجب تأسف است و یا اگر هم حرف حسابی دارند، …. در عمل جز واکنش منفی و حتی تولید عصبیت و جزمی در طرف مقابل نتیجه ای ندارد.” هنگام دیدن چنین نگارشی، مشابه همین جملات را می توان در میان دین باوران مسیحی و یهودی نیز دید، همانطور که حسن اشکوری مسلمان استدلال می کند، با تفاوتی ظاهراً جزئی؛ در میان مسیحیان به چند قرن پیش مربوط می شود و در میان یهودیان یک اقلیت ناچیز ارتدکس.

نویسندۀ خاطره که اکنون نقش منتقد فلسفی را بعهده گرفته است، به این واپسین نظریۀ خود می رسد، که آرامش دوستدار خود نیز یکی از درخشش های تیره بوده است و گمانه زنی می کند که احتمالاً این تعبیر را دوستدار از نیچه گرفته است. ای کاش این نواندیش مسلمان اشاره ای به اثری یا نوشته ای از نیچه نیز می کرد تا خواننده تنها با ادعاهای مکرر و بی اثبات مواجه نباشد و نوشتۀ خود را باز با این ادعا به پایان می رساند، که دوستدار قادر به تشخیص “مخاطبان واقعی و مستقیم” خود نبوده است.

با خواندن این خاطرۀ فردی حسن یوسفی اشکوری به این نتیجه رسیدم، که دوستدار بسیاری از واقعیت ها را در بازنگری های خود نسبت به امتناع از اندیشه در جامعۀ دین خوی ایران درست مشاهده کرده بود.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)