گمانم به دستهی کبوترانی رمیده
ورای محو دیداری که بی تابم میکنند
کدام سوی چشمان کوچک شدهام تو را به پرواز کشیدهاند؟
ورای کدام وهم
سرانجام چند سوگ پیاپی مرا سبز میکنید؟
خشکیده پنداری و انگاری بر مودَت و اجماع هزار تنهایی
سراغ رنجور خیالی را از ذهن درماندهام بازجویی میکنید
چه را باز میجویی؟
چرا پریدهای چشمان مضطرّ و تهنیت ندیده؟
چه را میطلبی؟
انگار سوزش تو از پاشنه
و تا فرق هزار آشیلم میکوبند
آغاز ما را به خون بستهای
به هیبتی که هر چه نزدیکترش میکنی دود میشود
هر چه در دل میآریش به پرواز میخیزد
هر چه سلامش میکنی
به سرعت بیشتری روی پلکهاش تنیده
و هر چه درود میفرستی بر غروب ایستاده
و تمام یادی که از صورتش مانده در طلوعی نخواسته بدرود میکند.
بردیا موسوی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.