Abolhasani.hasan@ut.ac.ir

 

کسانی که نام استنلی کوبریک را شنیده اند یا فیلم های او را دیده اند شاید احساسی دوگانه نسبت به او و هنرش داشته باشند. از طرفی به محتوای بسیاری از فیلم ها پی نمی برند و احساس می کنند هیچ هدفی در پس فیلم هایش نیست از طرف دیگر تکنیک و عمق او را در می یابند و هیچ گاه نمی توانند ادعا کنند که او کارگردانی سطحی است. گرچه دست یابی به معنا و نگرشی که هر فیلم کوبریک را شکل میدهد سخت و پرماجراست اما تصمیم داریم در این مقاله در محتوای دو فیلم او کنکاش کنیم و تلاش کنیم تا منظور احتمالی او را دریابیم.

ابداعاتی که کوبریک در زمینه ی تکنیک فیلمبرداری داشته استثنایی و کم  نظیر است. به عنوان مثال فیلمبرداری از نگاه های خیره ی شخصیت های اصلی ، که غالبا روان پریش به نظر می رسند و مرتکب جنایتی می شوند، که در فیلم های درخشش و غلاف تمام فلزی و پرتقال کوکی به کرات دیده می شود ، بعدا توسط فیلم سازان دیگری هم استفاده شد. این نگاه ها عمدتا از زاویه ی پایین و نزدیک به صورت شخصیت اصلی هستند. یا بسیاری از تصویر برداری ها صحنه ای متقارن و دو طرفه را نشان می دهد که یکی از شخصیت ها در میانه ی ان مشغول به انجام کاری است. طراحی رنگارنگ و پوستری صحنه ها که بسیار پرخرج هم بوده بر زیبایی فیلم ها می افزاید.

شیوه ای که کوبریک از نور استفاده می کند و نور مصنوعی را به جای نور واقعی جا می زند هم قابل توجه است. مثلا موقعیت هایی که فیلم بری لیندون در ان فیلم برداری شده عمدتا ابری و سرسبز و کم نور بودند. در چنین شرایطی فیلم برداری در محیط های بسته و فضاهای درونی کارگردان را ناچار می کند از نورافکن استفاده کند اما کوبریک به جای آن از تعداد زیادی شمع استفاده می کند که در یکی از صحنه های بری لیندون ۷۰۰ عدد از آن نیاز می شود. یا نور افکن هایی را پشت پنجره های عمارت و خانه ها کار می گذارد که به شیوه ای نامحسوس درون فضا را روشن می کنند انگار که نور طبیعی خورشید است.

استفاده از موسیقی کلاسیک و باروک در فیلم های کوبریک استثنایی و قابل توجه است. کوبریک روی قطعاتی دست گذاشته که تنها پدیده های فیلم را همراهی نمی کنند بلکه حس و حال ویژه ای را که بایسته ی موقعیت است به آن می بخشند.قطعاتی از شاستاکوویچ،باخ،شوبرت و بتهوون فیلم های او را همراهی می کنند که از هر فیلمش معجونی کامل و والا می سازند.

اما بپردازیم به تلاش اصلیمان یعنی گشایش مفهوم و رمزشکنی دو فیلم از کوبریک.

 

                                                             ***

چشمان باز اما بسته

در نگاه اول به چنین فیلمی اگر به ظرافت های روانشناسی آگاه نباشیم فقط کوششی نامنظم برای پیوند دنیای خیال و اسرار با زندگی واقعی را می بینیم و هیچ گونه عمق و ژرفایی را در نمی یابیم.اما همان طور که از کوبریک انتظار می رود باید در مورد فیلم هایش صبور بود و به توجیهات سطحی اکتفا نکرد. فیلم چشمان باز اما بسته براساس داستان بلندی از آرتور شنیتسلر به نام رویا اقتباس شده که این نویسنده ی اتریشی نیز به سهم خود از روانکاوی فرویدی تاثیر زیادی پذیرفته که باعث شده او را تالی فروید بنامند. پس در درجه ی اول می فهمیم که استفاده از مفاهیم روانکاوی فرویدی می تواند در تحلیل فیلم راهگشا باشد.بنابراین ابتدا به توضیح مقدماتی می پردازیم که این کار را آسان میکند.

دکتر بیل هارفورد ثروتمند خوشنامی است که با صفت پزشک بودنش شناسایی می شود و نشان معرفی او در هر جایی برچسب پزشکی است که شهرت،خوشنامی و منفعت هایی را برایش به دنبال دارد. از مهمانی هایی که در آنها شرکت می کند، افرادی که با آنها نشست و برخاست دارد و پولی که بی مهابا خرج می کند می توان دریافت که طبقه ی اجتماعی بالایی دارد؛و این دایره با یک زن زیبا نیز تکمیل می شود.

در نظریه ی روانکاوی فروید همواره دو نیرو یا دو قلمرو ذهنی وجود دارند که در ضدیت با هم عمل می کنند و یکی از آنها دستگاهی است که برای بیان و ارضای امیال بنیادی و شهوات ساخته شده و دیگری دستگاه فرهنگ آشنای سانسور است که هر چیز غیراخلاقی و نامناسبی را حذف می کند یا با مکانیسم هایی تغییر میدهد. پس ما در تمام اندیشه ی فروید ،از زمانی که به کار مقاله نویسی روی آورد تا زمان مرگش، با دو نیرو ی متضاد طرفیم: نیرویی که اراده می کند و نیرویی که اراده را سرکوب می کند. دستگاهی که هوس می کند و دستگاهی که آن را متعادل می سازد یا تغییر شکل می دهد. فروید در ابتدای مسیر کنکاش علمی اش که به شدت از ژان پیر شارکو متاثر بود به پدیده ی هیپنوتیزم و هیستری توجه زیادی نشان می دهد و بروز بیمارگونه ی هیستری که خود را به شکل حرکات عجیب بدن،کلام های غیر عادی و نگاه ها و علائم رفتاری دیگر نشان می دهد به گردن انرژی ای می اندازد که در مغز سرگردان است و باید راهی برای خالی کردن خود بیابد. خاطره ای ناگوار و به یاد نیاوردنی در ذهن شخص هیستریک(معمولا زنان) هست که انگار کپسولی دور آن تجمع یافته و مانع از ظهور و بروز آن می شود پس انرژی مازاد ذهن باید در جایی دیگر خود را بروز دهد که معمولا باعث پیدایش نشانه های سوماتیک (بدنی) می شود. در نگاه اول تظاهرات بدنی شخص هیستریک تلاشی از سوی نیرویی است که می خواهد خود را بیان کند اما هردم سانسور می شود و سرکوب.

بعدا فروید رویا را دریچه ای به ناخودآگاه می نامد و رویا،لطیفه ها و جوک ها و لغزش های زبانی و فراموشی های روزمره را راهی می داند که از طریق آنها ناخودآگاه خود را نشان می دهد و کمی از زیر فشار سیستم سرکوب گر خارج می شود.هیچ رفتاری در روان انسان بیهوده و بی دلیل رخ نمی دهد و حتی فراموشی یک اسم به موقعیت خاصی ربط دارد که در ان قرار داریم که احتمالا برای بیان آن اسم نامطلوب به نظر می رسد.

وقتی ما رویا می بینیم سیستم پنهان غرایز در حال کارکردن و ابراز وجود است اما همچنان سیستم سرکوب گر می تواند به کارش ادامه دهد و محتوای ذهنی را بررسی کند و در صورت ضرورت سرکوب کند؛ از تضاد و اصطکاک بنیادی این دو نیرو مکانیسم هایی حاصل می شود که از طریق آن محتوای ذهنی ما تغییر می یابد و خاطرات محتوا و رنگ متفاوتی به خود می گیرند. مثلا در رویا وقایع به شدت متراکم و فشرده می شوند و اتفاقات زیاد و بعضا غیر مرتبطی در کنار هم نشان داده می شوند. یا بار حسی-عاطفی یک واقعه به واقعه ی دیگری منتقل می شود. صورت های نمادینی در خواب ظاهر می شوند که در واقع چیز های دیگری را بازنمایی می کنند و نباید به ظاهر آن ها توجه کرد، ظاهر رویداد ها در رویا تنها مانیفست یا بیان اولیه ی رویاست اما منظور و محتوا چیز دیگری است که باید توسط روانکاو کشف شود. مثلا شمشیر در ظاهر فقط یک شمشیر است اما در اغلب اوقات نمادی از آلت جنسی نر است. یا صندق می تواند نمادی از آلت جنسی ماده باشد و اینها همه بازنمایی های ظریفی هست که دستگاه بیان امیال پدید می آورد. اما حتی در خواب هم سیستم سرکوب گر حضور دارد و به محض اینکه تداعی ها و تصاویر ناخودآگاه می خواهند به نمایش درآیند تجدید نظری در انها صورت می دهد و بعضی محتواها را سرکوب می کند یا تغییر می دهد. هنر یک روانکاو این است که چهار پدیده ی اندوزش،جابجایی،بازنمایی و تجدید نظر ثانویه را در یک رویا تشخیص دهد.

نکته ی مهم دیگر این است که هر رویایی در اصل خود تحقق آرزو است. این آموزه در درک بعضی مسائل فیلم به ما کمک می کند. اما سوالی پیش می آید: ما چرا رویا ها را فراموش می کنیم؟ چون به محض بیدار شدن دستگاه سانسورگر غلبه می یابد و زمام کار را به دست می گیرد و به حذف بسیاری از رویداد های رویا می پردازد.

پس ما در تمام فیلم باید تلاش کنیم لحظاتی را که در انها ناخودآگاه غلبه دارد از لحظاتی که خود اگاه غلبه دارد منفک کنیم و به تحلیلشان بپردازیم. زمانی که آلیس مست است و در مهمانی زیگلر،دوست خانوادگی شان، با مرد مجار می رقصد به نوعی ناخود آگاه غلبه دارد؛ همین طور زمانی که بیل و آلیس ماری جوانا مصرف می کنند از چیزهایی حرف میزنند که در حالت معمول شاید هیچ وقت به زبان نیاید. انگاره ی بنیادی که در این زمان به چالش کشیده می شود این است که هر مردی از نزدیکی و هم صحبتی با یک زن زیبا قطعا قصد نزدیکی با او را دارد و مشکل زمانی است که این گزاره در مورد خود بیل هم مصداق داشته باشد. بیل در توجیه این که استثناست می گوید تعهدی که از ازدواج ناشی شده و عشقش به آلیس باعث می شود در نگاه به زنان دیگر قصد نزدیکی نداشته باشد حتی در زمانی که آن را برهنه معاینه می کند. اما تعهد به خودی خود نشان از نوعی سرکوب دارد که بر میلی بنیادی اعمال شده و آلیس زیرکانه این را در می یابد. بعدا آلیس از این حقیقت تلخ و ناگفتنی پرده برمی دارد که میل پنهان مردان در ارتباط با زنان ممکن است یک طرفه نباشد و زنان هم به نوبه ی خود چنین حسی را دارند.آلیس خودش ممکن است به مردی علاقه مند بوده باشد که سال قبل در هتل او را دیده و تنها یک نگاه رابطه ای خاص بینشان به وجود آورده؛آلیس میلی برای نزدیکی به آن افسر یافته و همزمان نسبت به بیل احساس عشق ترحم انگیز و شدیدی را پیدا کرده. در اینجا با نوعی جابجایی عاطفی که از دستگاه سرکوب ناشی می شود مواجهیم. عشقی  که آلیس در حالت ناخودآگاه نثار آن افسر می کرده در دنیای واقعی به بیل یعنی شوهر واقعی اش که باید به او وفادار بماند معطوف می شود.

در رابطه ی بیل با ماریون نیز پرده ای دیگر از میل پنهان را می بینیم. ماریون در برخورد با بیل عملا تنها به یک چیز اهمیت می دهد و ان کیفیت رابطه ی محدودش با بیل است و هر ادا و سوگی برای پدرش پوششی است که بر میل نهادینش به بیل کشیده شده است.دستش را جلوی دهنش نگه می دارد انگار می خواهد از رخداد نامطلوبی پرهیز کند یا از زدن حرفی. اما دست اخر به عشق نسبت به بیل اعتراف میکند.

محفل مخفیانه ای که بیل در نیمه شب با رمز عبور یکی از اپراهای بتهوون در ان حضور می یابد ما را به یاد فرقه  زنان دیونیسوسی در یونان باستان می اندازد؛ زنانی که در زمان های مشخص مردان غریبه را پذیرا می شدند و در آغوش می گرفتند. و زمانی که به جامعه برمی گشتند زنانی منطقی و طبیعی بودند. کلیت این محفل و اتفاقاتی که در آن رخ می دهد همچون بروز نوعی ناخودآگاه و میل بنیادی است که از جانب بیل صورت گرفته. بیل چیزهایی می بیند که تنها در رویا می شد دید؛ شاید آنجا هم نه!

وقتی بیل صبح هنگام به خانه برگشته زنش را از خواب بیدار می کند و آلیس رویایی را که همین چندی بیش دیده برایش تعریف می کند.رویایی که معمول نیست زجر آور است یا لذت بخش.الیس در خواب می خندد،شاید به آرزویی رسیده اما وقتی بیدار میشود گریه می کند،انگار گناهی مرتکب شده و سانسوری صورت گرفته که قوانین اخلاقی را به شدت به رخ او کشیده است.

تلاش های بیل برای رمزگشایی از آن شب اسرار آمیز که در آن محفل بوده مسئله را پیچیده می کند و ما را متقاعد می کند که واقعا تهدیدی برایش وجود دارد.اما حرف های زیگلر به بیل مثل آب سردی است روی آتش و تمام فرضیات کارآگاهی ما را باطل می کند. این که حرف های زیگلر را باور کنید یا نه به عهده ی خودتان است اما آن توجهیات به سانسوری می ماند که قصد دارد خاطره ای زشت و ناگفتنی را مثل یک اتفاق معمولی نشان دهد و از قدرت تابویی ان بکاهد.توجیهاتی که اضطرار مسئله را کم می کند و مثل عمل خودآگاه با فرهنگ است برروی ناخودآگاه بی مهار و زمام.

 در انتهای فیلم فقط با کوششی از سوی آلیس و بیل روبروییم برای به تاریخ سپردن آن افکار و تجربیات و حذف کردن آن صورت مسئله ها؛مسئله هایی که هیچ وقت پاسخی درخور نیافته اند.

 

                                                                        ***

 پرتقال کوکی

یادم است زمانی دوستی به من گفت هنر همیشه در قید و بند است و آزادی از خود ندارد.من این گفته را تا حد خوبی درست انگاشتم. معتقدم نیستم که هنرمند در آفرینش اثرش آزادی ندارد بلکه هر اثری که بیافریند به طور مستقیم یا غیرمستقیم وابسته به محیط،شرایط اجتماعی،فرهنگ،تاریخ و علم و …. است. شاید تشخیص دادن بند ها و اسارت ها در نگاه اول کار آسانی نباشد اما هنرمند بیش از آن که فکر کند اثر را در گروی محیطش می آفریند.

حال این اثرپذیری می تواند در قالب سازگاری با محیط باشد یا در قالب اعتراض به آن. من معتقدم پرتقال کوکی کوبریک یکی از ژرف ترین آثاری است  در انتقاد به گستره ی وسیعی از شرایط پیرامونی زمانه ی خودش که البته تا حد زیادی در مورد ما نیز مصداق دارد.

اولین نکته ای که در این فیلم به نظر می رسد شخصیت پردازی ویژه و عمیق آن است. الکس جوانی است که هرکس او را ببیند در اولین نگاه تنفر و بیزاری وجودش را مملو می کند. اما پاکی و معصومیتی هم در وجودش هست.او می فهمد که سمفونی نهم بتهوون در چه اوجی از کمال و زیبایی قرار دارد و شاید در مسیر زندگی اش سعی کرده به آن برسد اما مسیر اشتباهی را برای رسیدن به کمال پیموده. اما نظام قضایی تنها گناهان او را می بیند. عدالت کار ندارد رذیلت از کجا منشا گرفته بلکه فقط می خواهد آن را ریشه کن کند. سیستم هایی که برای اجرای عدالت به وجود آمده اند انسان های به ظاهر گناهکار را که فقط شاخ و برگ هایی از یک درخت دیرینه هستند کیفر می دهد و هرس می کند اما هیچ گاه به ذهنشان خطور نمی کند علت ریشه ای مشکل را پیدا کند و درخت را از ریشه از جا درآورند.

الکس به نظر از شرایط زندگی رنج نمی برد. او امکانات زندگی خوبی در اختیار دارد تنها مشکل این است که از تربیت و آموزش صحیحی در مسیر چگونه زیستن بهره مند نشده است.او آن قدر پول دارد که چیز های موردعلاقه اش را بخرد پس در محرومیت نیست اما چون از آموزش زندگانی صحیحی برخوردار نبوده یاد نگرفته چگونه منابع را در جهت درستی استفاده کند تا هم به سعادت شخصی برسد و هم به دیگران آسیب نرساند.

این داستان در درجه ی اول نقدی است بر تربیت ناقص و کهنه ای که جوانان ما در مدارس و خانواده و کلا جامعه شان دریافت می کنند. در یونان باستان بسیار اهمیت داشت که اگر جوانان ریاضیات،کشتی یا دوندگی،سخن وری و یا فلسفه ی طبیعی می آموزند از فلسفه ی زندگی نیز بهره مند باشند. در زمانه ی ما این فقدان بیش از هر چیز دیگری احساس می شود.فلسفه ی زندگی یا به عبارتی چگونه زیستن آموخته نمی شود یا اگر آموخته شود پاسخ گوی پیچیدگی روزافزون دنیای امروزمان نیست و از طرفی نسبی گرایی پست مدرن راه را بر اوج گیری و همگانی شدن یک سیستم فکری و اخلاقی خاص می بندد.

خوب حالا زمانی را در نظر بگیرید که الکس زندانی می شود.گرچه شکی نیست که او گناهکار است و من نیز او را گناهکار می پندارم اما این قدر هوشیار هست که نتواند محیط فاسد زندان را تحمل کند. پس گزینه ی آزمایشگاه لودویگو را برمیگزیند. روش تغییر انسان ها در آزمایشگاه لودویگو مثال بارزی از فایده گرایی در اجتماع و رفتار گرایی روش شناختی و روان شناسی است.

آن شیوه ی زجر آوری که این دکتر های شریف!!! برای تربیت کردن خاطیان استفاده می کنند فقط رفع تکلیف است.؛مجرم را به انسانی نرمال تبدیل نمی کند بلکه حس شعور و اراده و آگاهی اش را می گیرد،در واقع انسانیت را از او می گیرد.ولی همین که دیگر برای جامعه ضرری ندارد کافیست.

رفتار گرایی روش شناسی (روان شناختی) رویکردی به ذهن و رفتار است که معتقد است محتوای کیفیات ذهنی را فقط باید در رفتار ها و کارکرد های فیزیکی جست و جو کرد.یک انگاره یا فکر وجود ندارد یا اگر وجود دارد بروزی فیزیکی-رفتاری دارد. درون فیلم وقتی دکتر ها و دیگران می بینند که او از اظهار خشونت یا تجاوز و سوء استفاده ی جنسی عاجز است به روش تربیت دو هفته ای خود افتخار می کنند. دیگر مهم نیست که کیفیت ذهنی آزار یا خشونت به کلی از بین رفته باشد فقط همین که بروز فیزیکی یک شخص شریف و مودب و با اخلاق از او سر می زند کافیست.درواقع همین که الکس از لحاظ رفتاری مصداق بارز این جمله ی مسیح است که اگر به صورتت سیلی زدند طرف دیگر صورتت را هم بیاور تا سیلی بزنند،کافیست تا گمان کنیم او انسان پاک و طبیعی شده است؛و این روش ساده لوحانه ای است که رفتارگرایی درباره ی ذهن انسان پیش روی ما گذاشته.

و در آخر شاید بتوان رگه هایی از نقد بر سیاست زدگی و حزب گروی را هم در داستان پیدا کرد. دولت حاکم رام کردن الکس را یکی از افتخارات خود می داند.انگار او را در دستگاهی قرار داده و از وسیله ای کهنه و بد ریخت نوع جدید و زیبایش را ساخته.

حزب حاکم طبیعی بودن یا غیرطبیعی بودن را و بیمار یا سالم بودن را بسته به نیاز و همراهی با خودش تعریف می کند. در جاهایی تو ممکن است نشانه هایی از رفتار غیرطبیعی را داشته باشی اما چون در دسته ای از افراد قدرتمند عضوی سالم و طبیعی به حساب می آیی اما گاهی هم ممکن است شاخص های یک انسان با اخلاق را داشته باشی اما چون هیچ حامی در جمع نداری یک بیمار روانی محسوب شوی. در واقع فیلم به ما نشان می دهد مفهوم رفتار طبیعی یا بیمار گونه چقدر وابسته به شاخصه های مقطعی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی است . چقدر نسبی انگارانه است.

به نظر من پرتقال کوکی داستان زمانه ی ماست.باید یاد بگیریم سیستم عدالت را چنان عمقی ببخشیم که ریشه های فساد را قطع کند و به هرس کردن برگ های آن که هر دم می رویند اکتفا نکند و این امر ممکن نیست جز از طریق اصلاح روش های تربیت فرد که علاوه بر آموزش فن و دانش و هنر باید فراشناختی راجع به چگونه زیستن هم به او بدهد.

و این که یاد بگیریم <<چیزی که کار می کند خوب است>> روش درستی برای قضاوت راجع به چیز ها نیست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)