به جرأت میتوان گفت، که هیچ سخنوری به حدّ علی شریعتی یک نسل در ایران را به شور و هیجان نکشاند و به همان میزان، هیچکس به میزان او نظریهٔ ولایت فقیه را قبل از ۱۳۵۷ ترویج نکرد. اگر هیاهو، گنده گویی ها و بی مایگی علمی او را معذور بداریم و تنها توجه را به لُب مطلب و کنه نظرات سیاسی او معطوف بداریم، شریعتی در رأس محافظه کاران انقلابی قرار می گیرد، که بی چون و چرا با مدرنیته و با ظواهر اجتماعی-سیاسی آن مخالف بود. نظریات سیاسی شریعتی با محور حاکمیت اسلامی در کتابی به نام “امت و امامت”(۱) منتشر شده اند و مبنای کتاب سخنرانی های او از ۱۱ تا ۱۴ فروردین ۱۳۴۸ در حسینیه ارشاد است.

علی شریعتی؛دومی ندارد

عناصر کلی حکومت اسلامی از دید شریعتی عبارتند از امت و امامت، یعنی مردم و حکومت. در نگاه اول مطلب بدیعی نیست، چرا که پیش از او عده ای نیز حق حکومت را از آن اسلام و لاجرم روحانیت می دانستند و اینبار شریعتی با طرح اسلام بدون روحانیت، ایدئولوگ را جایگزین روحانیت کرده است. نگرش شریعتی به امت، نگاهی تازه و در عین حال بیرون ران به معنای حذف کننده است. امت در دیدگاه شریعتی به معنای مردم، ملت، خلق، قبیله و … نیست، بلکه مبنای تعریف امت عنصر متحد کنندهٔ آن ایدئولوژی است، که از انبوهی یک امت می سازد و برای نیل به این هدف و تعریف مقدمه چینی بسیار طولانی ارائه میدهد:

“اما اسلام، بجای این اصطلاحات، برای نامیدن گروه انسانی که خود تشکیل می دهد کلمه “امت” را انتخاب کرده است. در اینجا نیز بینش خاص اسلام پیدا است و آن تکیهٔ شگفتی است که بر اصل “حرکت” دارد. اما حرکتی که دارای یک جهت مشخص و ثابت است. تغییر همیشگی و ثبوت همیشگی را بدینگونه اسلام با هم جمع کرده و جهان بینیِ اسلام بر آن استوار شده است.” (ص ۳۹)

بنابر گفتهٔ شریعتی، مردمی که با هم در یک مسیر حرکت می کنند، امت هستند. “گروهی از افراد انسانی که یک راه را برای “رفتن” انتخاب کرده اند!” (ص ۴۱) اطلاق کلمهٔ امت بر گروهی از مردم را برتر از “کلماتی مثل ناسیون، قوم، قبیله، شعب” (ص۴۲-۴۱) میداند. در نهایت تعریفی را که شریعتی از مفهوم امت ارائه میدهد: “جامعهٔ انسانی یی که همهٔ افرادی که در یک هدف مشترک اند، گردهم آمده اند تا بر اساس یک رهبری مشترک، بسوی ایده آل خویش حرکت کنند.” (ص۴۴) و از آنجا که او از رهبریت جامعهٔ فرضی خود سخن گفته است، مفهوم امامت را برای رهبری آن جامعه به این صورت تعریف می کند: “بنابراین امامت عبارتست از هدایت این امت، بطرف آن هدف. از این نظر در خود اصطلاح امت وجوب و ضرورت امامت صد در صد نهفته است، که در جامعه و در قبیله و در اجتماع و قوم و ناسیون نهفته نیست. امت بی امامت نمی شود. از طرفی فرد انسانی وقتی عضو امت است، که در برابر رهبری جامعه متعهد باشد و تسلیم، البته تسلیمی که خود آزادانه اختیار کرده است.” (ص ۴۴) تابعیتی که شریعتی در جامعه و حاکمیت فرضی خود وضع می کند، سلسله مراتب ارگانیک دارد، “فرد در امت دارای یک زندگی اعتقادی متعهد در برابر جامعه است و جامعه نیز متعهد به حرکت و حرکت نیز متعهد به رهبری و رهبری نیز به نوبه خود، متعهد به ایدئولوژی یا “عقیده” و ایدئولوژی نیز متعهد به تحقق ایده آل و نیل به هدف.” (ص ۴۵-۴۴)

هدف جامعهٔ مورد نظر شریعتی رفاه و آزادی نیست بلکه تکامل است. تکامل یعنی تکمیل شدن، اما هرگز شریعتی مقصود خود را روشن نمی سازد، که جامعه از چه و با چه چیزی تکمیل شود و به چه منظوری باید تکمیل شود؟ یکی از مواردی که شریعتی شعارگونه و بدون هیچگونه پایبندی به اثبات و فقط بر مبنای نعره های سیاسی گفتار خود را دائماً تکرار می کند، همین تکامل است! در راستای این انتظار انتزاعی دست به مقایسه ای حیرت انگیز میان پلیتیک و سیاست میزند. البته از شیوهٔ نگارش او پیداست که با چه تردستی عامیانه ای برای توضیح، ریشهٔ مفهوم پلیتیک را به شهرداری نسبت میدهد، سوء تعبیر نازلی از ترجمه ای غیر معقول از کلمهٔ یونانی پولیس به معنای شهر(۲)، حال آنکه هر کس در ایران خوب میداند، که با کلمهٔ شهرداری چه تداعی معانی نازلی از این کلمه میشود. (ص ۴۷-۴۶) و شریعتی به این نتیجه میرسد، “پس حکومت دو نوع فلسفه و مسئولیت دارد: یا باید تعهد رهبری و تربیت مردم را به بهترین شکل و بر اساس یک مکتب تعهد کند که معلم و رهبر مردم است (سیاست). و یا مدیر جامعه است و نگهبان و حافظ آن (پلیتیک)” (ص ۴۸-۴۷) در نگاه او حکومت میشود “در یک کلمه: “مردم سازی”، نه “مردم داری”” (ص ۴۹) شریعتی به این نکته اقرار دارد که در شرق از آنجا که منشأ قدرت آسمانی بوده است بیشتر، راحت تر و سریع تر حاکمیت به استبداد تبدیل شده است، اما یک امر غیر علمی و غیر تاریخی را بطور ضمنی نتیجه میگیرد: “و در غرب، نه مذهب چنین عمقی داشته و نه حکومت چنین اقتداری.” (ص ۵۱) شریعتی با آنهمه ادعای تاریخ شناسی، جامعه شناسی و … در حالیکه دانشگاه خود را در فرانسه با پائین ترین سطح نمره به پایان رسانید، ‌چنین ادعای سخیفی می کند که اگر از روی عمد نباشد از روی بی مایگی و بی اطلاعی است. در ادامهٔ سخنرانی خودش به صراحت به اعتقاد خود مبنی بر “محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک” (ص ۵۲) اعتراف دارد و روشنفکران آزادیخواه را شماتت کرده که “هنوز قرن نوزدهمی فکر می کنند و هوای لیبرالیسم و دمکراسی غربی در دماغ دارند، … درخواست آزادی … این شعار به گروهی روشنفکر آزادیخواه مرفه تعلق دارد…” (ص ۵۳-۵۲) و دست آخر استدلال ارزان خود را به اینجا می کشاند، که طبقهٔ محروم “هرگز حوصلهٔ آنرا ندارد که منتظر رسیدن جواب درخواست های روشنفکرانهٔ مبارزان اطوکشیدهٔ مجلسی بماند و به پارلمانتاریسم لیبرال های ذهنی دل بندد و جامعه ای را آرزو کند که بهشت برینش اروپا و اتوپیایش امریکا. اساساً آن طبقه که عرض کردم راهش از این طرف ها نیست.” (۵۳) اولین نکته از این روضه خوانی شریعتی خصومت و دشنام دادن او به روشنفکران و پوپولیسم یا بهتر گفته شود، عوامفریبی او است، که تنها به او ختم نمی شود، این سنت از اوان نهضت مشروطیت رسم شد و توسط آل احمد چنان در رفتار و اخلاق سیاسی در ایران بدیهیت یافت، که اینگونه پرخاشگری ها شرم آور جلوه نمی کردند، نکته تلویحی دیگر اینست، که اگر هم طبقات محروم جامعه که روز بروز وضع معیشتی بهتری کسب می کنند و به فکر مسائلی چون آزادی بیفتند، ما راهشان را می زنیم و به آنها وعدهٔ جامعه ای را می دهیم تا به سمت ناکجاآباد “تکامل” یابد.

شریعتی باز به سراغ ترجمهٔ مفهوم امت میرود و به صراحت مکرراً اعلام می کند، که “امت جامعه یی نیست که افراد در آن احساس راحتی و سعادتی راکد بکنند. … و رهبر – امام، اصل امامت یا پیشوایی – هدفش تنها نگاهداری مردم و دادن احساس راحتی و آزادی به مردم نیست.” (ص ۵۵) در نگاه شریعتی “امت” یک تشکل سیاسی است که بی چون و چرا به پیشوا یا امام خود متعهد است و پذیرش عضویت امت به معنای پذیرش امامت است و این امامت “عبارتست از مبتنی کردن اصل حکومت بر اساس پیشرفت و تغییر و تکامل هر چه سریعتر جامعه ولو در این سرعت و راندن بسوی کمال، افرادی هم احساس راحتی و آسایش نکنند، … که اگر چنین افرادی بودند رأیشان مقامی نخواهد یافت که امامت هدفش را … بر اساس رسالت و هدف و … نه بر اساس “مصلحت”، که بر اساس “حقیقت”. … حقیقتی که ایدئولوژی و مکتبی که افراد امت بدان معتقدند، نشان داده است.” (ص ۵۵) اینگونه گفتار نتیجهٔ عملی و سیاسی اش چیزی جز حکومت جمهوری اسلامی و رهبری علی خامنه ای و تاراج و ویرانی کشور به مدت بیش از چهل سال نمی تواند باشد و اگر نگوییم گوینده این حرف که بوده و مفاهیمی مثل امت را به مردم و امام را به پیشوا ترجمه کنیم، می توانست متن سخنرانی گوبلز باشد. اگرچه امروز شریعتی در قید حیات نیست که بتوان از او پرسید، آیا چه کسی بجز خود او و یا روح الله خمینی و یا امروزه علی خامنه ای اجازه خواهد داشت، در میان امت فرضی اش، مفاهیمی از قبیل تکامل، رشد، شدن، رفتن و از این قبیل مفاهیم دلبخواهی و دهان پر کن ولی بی معنا و بدون وجود عینی را تعیین و تعبیر کند؟ در شکل دیگرش به سازمانی مثل مجاهدین خلق تبدیل میشود که تا بن دندان ایدئولوژی فاشیستی خود را ما به ازاء جمهوری اسلامی عرضه می کند و اگر تعدادی انگشت شمار از روشنفکران دینی این گفتار را امروزه اینگونه توجیه کنند، که شریعتی فرزند زمان خویش بوده است، باید همین افراد گفتار خمینی در خصوص ولایت فقیه را نیز بپذیرند، که آن نیز محصول زمان خود بوده است، اما تجربهٔ تاریخی چند سدهٔ گذشته باید آموخته باشد، که این نگرش هر از چند دهه ای خود را تجدید حیات می کند و با نامی دیگر بزک شده و همان عروس پیر و ژنده و ناپاک مشروعیت بر علیه زیباروی مشروطیت، آزادیخواهی و عقلانیت علم میشود و با بزهکاری و فریب داستان با اسمی دیگر اما همان رسم تکرار میشود.

در گیر و دار تشریحات عقیدتی – سیاسیِ خود، شریعتی در تلاش است، به امت هویت بخشد و آنرا به یک “ما” تبدیل کند و برای این “ما” توصیه می کند که باید “تعصب” داشت. در اندیشه ای که دنیا را فقط سیاه و سفید می بیند و دچار پارانویا می باشد، ناکامی ها، بی خردی ها و فساد اجتماع و فرهنگ خود را به گردن غرب می اندازد و یکی از علل شکست را نداشتن “تعصب” می داند که “مظلومترین واژه در زبان ماست. و این کلمه تعصب است. غرب، در هجوم قدرت و صنعت و کالای مصرفی اش به ما، ناگزیر بود که فرهنگمان را دگرگون کند، و فروبریزد.” (ص۶۱) آقای جامعه شناس قادر به درک این اصل نیست، که وقتی در سرزمینی روابط تولیدی تغییر کردند، مناسبات کاری نیز تغییر می یابند و برای تولید نیاز به متخصص است و به دلیل تغییر در تولید و شیوه های آن، مناسبات و اشکال  خانواده نیز تغییر خواهند کرد و دیگر نمی توان تولید انبوه داشت، وضع بهداشت را بالا برد و مردم باسواد شوند و آنها را به زور به خواندن دعای ندبه مجبور کرد. آن مردم، که البته امت شریعتی نیستند، پس از مدتی با “ثُمِِّ عمر” (۳) شیعه فاصله می گیرند و ارکان الهی شان لرزان میشود و عقیده و ایمان خود را نمی خواهند با کسب اجازه از علی شریعتی یا روح الله خمینی و یا سید علی خامنه ای تعریف کنند و از آنجا که در فرهنگ های دیگر آینه ای از درستی و نادرستی شیوه های زندگی خود را می بینند انعطاف پذیرتر میشوند و تعصب را احمقانه می دانند و از آنجا که به حقوق انسان ها معتقد میشوند، حق خود نیز می دانند که نه به دین شریعتی ایمان بیاورند و نه خود را به امت او متعهد سازند و بنابر اصل آزادی به “ولنگاریسم” (ص۶۳) زندگی خود را سپری کنند، چرا که نیازی در ولایت و رهبریت شریعتی و تشیع علوی نمی بینند.

اگر با همان لحن، پرخاشگری و دریدگی خاص که عمدتاً در متن های شریعتی می توان مشاهده کرد، با او و آن جریان فکری که هنوز کم وبیش نیم نفسی می کشد و اگر چه در حال احتضار است، اما تجدید حیاتش هیچ بعید نیست، سخن گفته شود، باید گفت، که شریعتی در سرهم بندی های ایدئولوژیکی اش این بار ادای ارسطو را درمی آورد و افاضه می کند: “تعصب بزرگترین و ارجمندترین خصیصهٔ انسانست که او را از حیوان جدا می کند.” (ص ۶۶) و در ادامهٔ کشف بزرگ این خصیصهٔ ارجمند می گوید که متعصب کیست: “انسانیکه به اصلی معتقد است و بر آن اعتقاد استوار، و هرگز متزلزل و مردد نمی شود و بهیچ قیمتی نمی توان از آن اصول اعتقادی و ایمانی جدایش کرد.” (ص۶۷) در انتهای این ایدئولوژی نیروهای داعش بر تپه ای نشسته اند و شنیع ترین اعمال را مرتکب میشوند چرا که در اعتقاد خود متعصب هستند، همان اصلی که شریعتی را به وجد می آورد. “بجای آن حرف مبهم و کم معنی ارسطو که می گوید “انسان حیوانی است ناطق”، روشنتر و دقیق تر باید گفت: “انسان حیوانی است متعصب”. (ص ۶۷) ادعاهای بی پروای علی شریعتی در بیابان برهوت اندیشه در ایران که به جای فکر، هیجان و به جای استدلال، ادعا را در بازار مکاره بدست دستفروشان دوره گردی مثل او به فروش میرساندند، تا آنجا بسط و وسعت می یابد، که این بار شریعتی مدعی میشود: “اومانیسم یعنی تعصب ورزیدن افراد انسانی بگروه انسانها، به جامعهٔ انسانی و به انسانیت. در برابر این مکتب از قرن نوزدهم پیوندی طبقاتی رسماً اعلام میشود، که مقدس تر از پیوند انتزاعی و مجرد و غیرواقعی اومانیستی است. انسان یا از گروه رنجبر است و یا رنجده، ستمکش است یا ستمکار.” (ص۶۹)  این نگرش سیاه-سفید-دیدن جهان نیز به گولاگ ختم شد و امام آن نیز استالین و یا خمینی و امروزه علی خامنه ای است.

اگر تا به آخر خط فکری شریعتی را دنبال کنیم، ظهور فاشیسم ایدئولوژیک حتمی خواهد بود: “من بیش از هر کس، کسی را نزدیک و صمیمی و خویشاوند خویش می بینم که مانند من می اندیشد. مانند من اعتقاد دارد و بر اساس اعتقاد و بینشش، درد مرا دارد. مثل من دنیا را می بیند، زندگی را معنی می کند و مانند من هدف مشترکی برای زندگی دارد و همسان من به جهان و به انسان معتقد است.” (ص ۷۱) در اینجا باید پرسید، که اگر چنین نباشد و آن “دیگران” به گونه ای دیگر فکر کنند و بخواهند زندگی کنند، جوابشان در تاریخ معاصر داده شده است: “یا توسری یا روسری!” علی شریعتی به اعتقاد و تعصب خود پایبند است: “امت جامعه ایست از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هم مذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند.” (ص۷۴) این سربازخانه ای که همگی یک اونیفورم بر تن و جان خود کشیده اند، در تاریخ بارها تجربه شده و همچنان میشود و در انتهای خط فاجعه انسانی است و شریعتی منادی چنین جامعهٔ فاجعه باری است، که در انتهای خطش ولایت فقیه خفته است. و برای او امامت تنها نسبت به ایدئولوژی متعهد است و لاغیر، این ایدئولوژی شریعتی وظیفه اش “تکامل” است و امامت “متعهد است که در مستقیم ترین راهها، با بیشترین سرعت و صحیح ترین حرکت، جامعه را بسوی تکامل رهبری کند، حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد، البته رنجی که اکثریت، آگاهانه پذیرفته اند، نه که بر آنها تحمیل کرده باشند.” در عمل، از وجود امامت تبلیغ شده از سوی شریعتی استالین بر می خیزد، که برای تکامل جامعهٔ سوسیالیستی اش هیچ ابائی در گرسنگی و قحطی و رنج میلیون ها انسان نداشت. این متخصص تاریخ اگر درسش را در سر کلاس ها بخوبی فرا گرفته بود، بایستی می دانست، که همان امامی هم که او ادعا و یا آرزوی وجودش را می کند، طبعاً علایق و اهدافی را دنبال می کند و اگر کسی در آن امت با آن “صحیح ترین” حرکت موافق نبود رهسپار کهریزک خواهد شد و بر خلاف داعیه های شریعتی مبنی بر منزه جلوه دادن حاکمان امت، واقعیت چیز دیگری است و خلاف نظر شریعتی. خواست امام امت درست “خواست شخصی امام” از آب درمیآید و خواست امام امت به ویرانی و ورشکستگی یک ملت و کشور می انجامد و نه تنها “امامت از دیکتاتوری جدا”  (ص ۷۵) نمی شود، بلکه شنیع ترین شکل دیکتاتوری را به خود می گیرد.

در ادامهٔ افکارِ شریعتی، امت ایده آل گوسفندانی هستند در آغلی بزرگ و شخصیت پرست، که تجلی آن در امام آن امت است، امام آن امت پیشوایِ اسطوره ای است. بازگو کردن چکیدهٔ این افکار پریشان، تنها هیتلر و استالین و در تاریخ معاصر ایران خمینی و علی خامنه ای را توجیه میکند. شریعتی که زادهٔ مزینان طبس است و شاید تولیدات صنعتی آن دیار تنها کوزه و آفتابه باشد، نسبت به خطر “الیناسیون” و “ماشینیسم” اخطار میدهد و از اینکه ما با نداشتن ماشین در خطر آن قرار داریم، این اصل امامت است، که ما را از این خطر مهلک نجات میدهد. از همین رو “جامعهٔ ایده آل اسلام … جامعه ایست که در آن، افراد انسانی با هم متعهدند که در یک رهبری مشترک گردآیند…بنابرین مهمترین مسأله ای که در جامعهٔ اسلامی مطرح است، امامت و رهبری و پیشوائی جامعه اسلامی است.” (ص۸۳)  و طبعاً برای امت “علمی” مهمتر از امام شناسی را سراغ ندارد و شریعتی نیز همچون همهٔ دینداران چماق تکفیر را بیرون می کشد: “کسی که دارای اعتقاد خداپرستی و اعتقاد مذهبی درست هم هست و خوب هم عقایدش را می شناسد، اما اگر امامش را نشناسد و رهبرش را تعیین نکند سردرگم است، گمراه است.” (ص۸۵) در دنیای فانتزی اما مستعد قهر و خشونت شریعتی، هرگز او به این واقعیت اشاره نمی کند، که اگر در انتخاب پیشوا یا همان امامش در جامعه یا امت اتفاق نظر نبود، چه باید کرد؟ آیا جامعهٔ مورد نظر شریعتی راه دیگری بجز خمینی خواهد رفت، که برای حفظ نظام، هر کاری مجاز و ضروری است؟ و حفظ نظام “اوجب واجبات” شود؟

با این مقدمه، شریعتی اکنون برای ما مشخصات امام یا رهبر را ترسیم می کند و در نظر دارد راه انتخاب امام خود را ارائه دهد. قبل از آن، شریعتی امامت را برای جامعه اش یا امت اش یک ضرورت بلامعارض می بیند، یعنی ظهور امامت و وجود پیشوا حاصل جوهر وجودی و برخاسته از طبیعت انسان است. “انسان همواره دوست دار امام بوده است، و درصدد یافتن و داشتنش. در طول تاریخ هرگز بشری نبوده است که ستایشگر امام، یا امامهایی که داشته – یا در خیالش ساخته – نبوده باشد. و همواره نیاز به “امام”، به شکل قهرمان دوستی، ربّ النوع پرستی، شخصیت پرستی – بصورت مثبت و منفی، درست و انحرافی – در تاریخ و فرهنگ، و مذاهب وجود داشته و دارد.” (ص۸۷)  این جامعه شناس مسائل مدنی و تاریخی بشر را فله ای مدّ نظر قرار میدهد و مباحث را چنان نازل و گتره ای کنار هم قرار می دهد، که باید پرسید، اگر در جوامع بشری تغییری حاصل شده است، نگرش، نیاز و توقعات آن جوامع به قهرمانان خود و به تعبیر شریعتی، امام های خود یکسان باقی مانده اند؟ یعنی توقعی که از علی یا حسین یا مهدی در هزار و چهارصد یا پانصد سال پیش، زمانی که تشیع بدست صفویان دین دولتی شد، میرفته با امروز همچنان یکی است؟ اگر جواب مثبت است، پس با اینگونه اختلاف نظرها در میان امت اسلامی، شریعتی چگونه برخورد خواهد کرد، راهی جز تکفیر، تعقیب و نهایتاً از میان برداشتن دیگران گذاشته است؟

در نگاه شریعتی و به گمان او که در تلاش برای اثبات تاریخی آن برمی آید، از آنجا که انسان در جستجوی قدیس بوده است، در عصر حاضر از هر زمانی بیشتر “به الگوی انسان بودن،‌ نیازمند است، محتاج کسی که به او بنماید و بگوید که: انسان یعنی چنین، یعنی این.” (ص۹۹) اما شریعتی یک مشکل بزرگ فلسفی پیدا می کند و نمی تواند به این پرسش پاسخ دهد، که این امامان تو از کجا چنین توانایی را کسب کرده اند، که در میان انسانها و تحت شرایط همان انسانها زندگی کنند، اما از کل انسانیت برتری یابند، دست آخر فرضیات شریعتی تنها و تنها شکل عقیدتی و مذهبی می یابد و ناتوان از اثبات و تنها متکی بر اعتقاد استوار است. او انسان عصر جدید را پریشان درمی یابد: “این پریشانی “چگونه باید باشیم” موجب شده است که انسان را در موقعی که بیش از همه تواناست بیش از همه پریشان و بیش از همه دردمند نگهداشته است. چرا که در برابرش، اما یعنی نمونه و سرمشق چگونه زیستن، چگونه بودن نیست.” (ص۵-۱۰۴) تجربیات تاریخی معاصر برخلاف ادعاهای ایمانی و اعتقادی شریعتی نشان میدهند، که این نوع شخصیت باوری و شخصیت ستایی چه عوارض هولناک و ویرانگری را برای همان مردمی که شریعتی از آنها دائماً به عنوان دردمند یاد می کند، به بار می آورد و برخلاف ادعای لفظی شریعتی این نوع مرکزیت بخشیدن به امام و آن شخصیت مرکزی پیشوا، فاشیسم را به ارمغان می آورد  و مشخصاً در ایران به ولایت فقیه ختم میشود و انکار این نکته که اندیشهٔ شریعتی بلاواسطه و مستقیماً باید به ولایت فقیه ختم شود، تنها می تواند از روی مصلحت ایدئولوژیکی همان روشنفکران مذهبی صورت پذیرد.

یکی از مشکلات اساسی شریعتی با زن و آزادی زن است، چرا که با به تمسخر گرفتن مجله ای به نام “زن روز” و جلف خواندن شیوه های زندگی زن مدرن و شهری که دیگر حاضر نیست سکینه، رقیه، زینب و فاطمه و … غیره را الگوی خود قرار دهد، آقای جامعه شناس مدعی میشود: “هیچکس نداریم بگذاریم که بگوئیم حالا که متجدد شده اید، امروزی شده اید، بجای زینب، فلان خانم! هیچکس نیست که حتی رومان بشود که اسمش را ببریم و از خنده روده بر نشوند!” (ص۱۰۷) عدم آگاهی شریعتی از زنان بزرگوار و نامی در همان دورهٔ خودش نشان از بی اطلاعی او از محیطی می کند، که مورد حمله قرار می دهد و اگر از روی عمد و تنها به خاطر اثبات ایدئولوژیکی خود دست به چنین عوامفریبی زده باشد، آنگاه حق خواهیم داشت، که او و امثال او را متهم کنیم، که با رسیدن به قدرت سیاسی فاجعهٔ انسانی به بار خواهند آورد. در این سخنان، نهایت تمسخر و تحقیر بنیادین فکری شریعتی نهفته است، نسبت به زنی که تابع افکار دینی و شیعهٔ او دیگر نیست و حاضر نیست که از آزادی های خود برای رقیه و سکینه و زینب و یا تحسین یک مزینانی چشم پوشی کند، تنها راهی که باقی می ماند، رجوع به “ابر مرد” بودن امامی است که ” او یک انسان مافوق است” (ص ۱۰۸) و تبعیت از چنین انسانی الهی یک وظیفه است و سرپیچی از وظیفه یعنی تحریم، مجازات و توبیخ هم اجتماعی و هم فردی.

اندیشهٔ شریعتی مالامال توتالیتاریستی است و مبالغه های بی امان او حتی در بیان، گفتار و روضه هایش عریان اند. کمتر نوشته ای است از شریعتی که برای مثال ترکیب صفت و موصوف حالتی عادی به خود گیرد و هرگاه مربوط به اعتقادات دینی، اسلامی و مخصوصاً شیعی او میشود، تنها از ترکیبات صفات عالی استفاده میجوید، که آنرا نیز از دین و مذهب خود برگرفته است، مبنا مبالغه و افراط است: “امام کسی است که نه تنها در یکی از ابعاد سیاسی، اقتصادی، روابط اجتماعی یا حتی در یک زمان محدود، انسان ها را رهبری می کند… بلکه انسان را در همهٔ ابعاد گوناگون انسانیِ خودش نمونه می دهد ( و به این معنی است که امام همیشه و در همه جا حاضر و شاهد است و زندهٔ جاوید).” (ص۱۱۰) چنین سخنان سخیفی را می تواند یک فاشیست و یا یک نازی نیز راجع به پیشوا و رهبر خود بیان کرده باشد.

در ادامه نظریه پردازی های خود در مسألهٔ تعیین رهبری و یا به گفتهٔ خود شریعتی تعیین امام، انواع شیوه های کسب قدرت را مطرح می کند، در این راستا شریعتی بی پرده عناد و ناسازگاری بنیادین فکری خود با دمکراسی، آزادی و احترام به حقوق بشر را به نمایش می گذارد. برای شریعتی انتخاب دمکراتیک مطرح نیست، جهان را همانطور که سفید و سیاه میدید، رهبر جامعهٔ خیالی خود، امام امت را نیز تنها از زاویهٔ ایدئولوژیک شیعهٔ خود و راه نجات می بیند. در تلاش برای ارائهٔ سیستم انتخاب امام به این نتیجه میرسد، که در امامت دو پدیدهٔ حاکمیت و روحانیت در هم ذوب شده اند و در عالم شریعتی امام که وجود خارجی جز در تخیلات او ندارد، این حاکم روحانی و یا روحانی حاکم که دین و دنیا را در وجود خود در هم آمیخته و در هم ذوب کرده است: “اینچنین قهرمان میشود!” و برای این قهرمان خیالی خود سه راه تعیین را منتفی قلمداد می کند: انتصاب، انتخاب و کاندید شدن از سوی پیغمبری یا امامی یا رهبری پیشین. ایدئولوگ تشیع علوی در استدلالات خود وارد یک وادی فانتزی و حیرت آور میشود، که نشان از ناتوانی ژرف او در درک تغییرات اجتماعی و فهم روانشناسانهٔ انسان است. انتخاب رهبر جامعه به ناگهان ابعاد متافیزیکی می یابد و نتیجهٔ این اندیشه، ورای واقعیت های عینی اجتماعی در کل و ماوراء چرخش های اجتماعی جامعهٔ ایران بطور خاص، یعنی جنگ و خونریزی: «امامت یک حق ذاتی است، ناشی از ماهیت شخص که منشاء آن خود امام است نه عامل خارجی “انتخاب” و نه “انتصاب”، منصوب بشود یا نشود، منتخب مردم باشد یا نباشد امام هست، چرا که دارای این فضائل است.» (ص۱۴۵) حال در عصر جدید، که منورالفکری چون علی شریعتی دارای همان حقوقی است، که فروشندهٔ مغازه ای در محله ای و یا کارگری و کارمندی و … دارد، باید از خود پرسید، که در این عوالم فرضی شریعتی چگونه بدون خونریزی و یا قلدری، رهبر خیالی شریعتی جامعه یا امت فرضی شریعتی را می تواند هدایت کند. البته در ایدئولوژی شریعتی مسأله به نوعی حل شده است، چرا که انسان از دیدگاه او دو دسته بیش نیستند: «مؤمن یا کافر، و این تقسیم بندی بر اساس “تشخیص” است.» (ص۱۴۷) و در راستای همین نگرش، شریعتی بخت و اقبال آیندهٔ جامعه را به گردن مردمی می گذارد، که حق تعیین سرنوشت خود را ندارند، اما دارای قدرت تشخیص. (ص۱۵۰) این بینش در تاریخ معاصر ایران نیز کارکرد عملی خود را در انتخاب جمهوری اسلامی به عنوان رژیم و سیستم سیاسی منتخب مردم پس از سقوط محمد رضا پهلوی می یابد. مردم در انتخاباتی شرکت می جویند و به قانون اساسی ای رأی میدهند، که آنها را در آن قانون اساسی صغیر و ناقص العقل می شمارد و تنها راهی که قانون اساسی برای آنها بازگذاشته است، تابعیت از رهبر است، این تناقض آشکار در ماهیت وجودی نظام اسلامی منشاء بسیاری از بحران های اجتماعی-سیاسی شده است، که همواره منجر به سرکوب  بی امان مردم شده است، درست همان مردمی که توان و قابلیت رأی به آن سیستم را داشته اند.

در ذهن شریعتی به دلیل ریشه های فکری توتالیتر و در بن اندیشه ایده آلیستی که بیشتر شبیه به یک خواب و خیال است، افراط تشیع علوی او به جایی می کشد، که عملاً و نظراً راهی جز استبداد، خودکامگی و توتالیتاریسم برای او نمی ماند: «…امام هم رئیس دولت است (سیاستمدار) و هم رئیس حکومت و رهبر جامعه (رکن اجتماع) و هم پیشوائی فکر و رهنمونی هدایت (معالم الطریق، معالم، نشانه ها و علائم راهنمائی و یافتن راه است) با اوست.» (ص ۱۶۵) در اینجا شریعتی یکی از بنیادی ترین اصول یک دولت مدرن یعنی تفکیک قوای سه گانه را انکار می کند و عجیب اینجاست که افرادی مثل او حلقوم های خود را از شکایت نسبت به استبداد محمد رضا پهلوی پاره می کردند، در حالی که خود خواهان استبدادی توتالیتر بودند و هستند. در جامعه ای که رهبر سیاسی آن مقام و ارزشش را تنها باید با فردی آسمانی و الهی مقایسه کرد، بی شک مخالفت با او مجازاتی الهی و آسمانی بهمراه خواهد داشت، که عملاً در ایران اسلامی به تحقق پیوسته است، مخالفت با ولایت فقیه ( چه مطلقه و چه غیر مطلقه) معادل مفسدفی الارض و محارب با خدا خواهد شد.

در کنار نواقص متعدد علمی و تناقض گویی های علی شریعتی افراط را به آنجا می کشاند که حتی بدیهی ترین الفبای منطق صوری را نادیده می گیرد: «علی را کسی از علی بودن محروم نکرده است، مردم از علی داشتن محروم شده اند.» باید از او که بدون تحصیل جامعه شناسی، خود را جامعه شناس معرفی کرده بود، پرسید، اگر علی به حکومت نرسیده باشد، چگونه او می تواند نقش حاکم یا امامت خود را ایفا کند. علی شریعتی که به فضا نرفته است، چگونه می توان او را فضانورد محسوب کرد؟ پاسخ علی شریعتی را می توان طبق چارچوب فکری او پیش بینی کرد: امام بودن جوهری است!

شریعتی در توضیح و تشریح مقام امام کار تئوری امت و امامت خود را به همسایگی ایدئولوژیک فاشیسم می رساند: «…یکی مقام امام بعنوان امامت است یعنی دارا بودن مقام “پیشوائی” و سرمشق بودن برای انسان است که این مقام محدود به یک دوره نیست، محدود به زمان خود در موقع حیاتش نیست. ]…[  از همین جهت است که نه مقام انتصابی است، نه مقام انتخابی. اما مسألهٔ دوم که محدود به زمان است، زمان حضور امام در جامعه است، یعنی دورهٔ زندگی امام است. در اینجا مسألهٔ دوم طرح است که آنرا می توان تعیین امام به حکومت یا خلافت نام کرد، چه، مردم باید سرنوشت خودشان را به برجسته ترین انسان یعنی به امامی که در زمان خودشان حضور دارد بسپارند.» (ص۱۷۳) در ایدئولوژی شریعتی مردم همواره تابع و مرید امامی هستند که امامت یعنی رهبریت خود را کسب نکرده است، بلکه جوهراً صاحب امامت بوده است. ساده انگاری های علی شریعتی ریشه در بی مایگی علمی او دارد، تا جائیکه او “اجماع امت” و “بیعت با امام” را با برگزاری انتخابات و آراء مردم و کسب اکثریت آراء یکی می بیند. (ص۱۷۵)

در راستای همین نگرش های توتالیتر به فرد و جامعه، شریعتی جامعه را به کودک و حکومت را به مربی تشبیه می کند و رابطهٔ آنها چیزی جز قیمومیت از آب درنمی آید، حال آنکه حکومت تحت فرمان مردم باید باشد و نه برعکس و چیزی را که شریعتی نقص یک حکومت می خواند، دقیقاً نقطه قوت آن است. «کودکان بیشتر پرستارانی را انتخاب می کنند که بی شک هدف آنها پرستاری و خوش گذشتن به آنها و آزاد گذاشتن بچه ها باشد.» (ص۱۷۹) شریعتی اساساً با آزادی و احساس آزاد بودن، در زندگی به افراد خوش گذشتن و از زندگی لذت بردن مشکل دارد و در اغلب نوشته های خود یا با دریدگی و یا با طعنه و شماتت یاد می کند و این نگرش به جهان و زندگی را به تمسخر می گیرد و او نیز همچون هم ردیف های خودش که فرزند عصر و دوران خود بودند برای همهٔ جهان و همهٔ انسانها نسخه حیات و ممات می پیچد و در مذمت دمکراسی سخنوری می کند، حال آنکه بزرگترین نقطهٔ قوت دمکراسی تغییرپذیری آنست و حکمرانان جای خود را به حکمرانان دیگر می دهند، که مردم انتخاب کرده اند و نه به سان دستگاه امامت شریعتی که رهبر سیاسی حق مسلم جوهری خود بداند که امام است و یا رهبر. هیچکس به جدیت ادعای بی نقصی نظام دمکراتیک را ندارد، اما هر آنکس که خواهان نظام دمکراتیک هست، مدعی آنست که بهترین نظام موجود و ممکن است.

شریعتی بارها بی مایگی خود را در پشت شعارهای تند و تیز و ادعاهای بی اعتبار پنهان کرده است، اما اجباراً دست خود را در آنجا رو میکند، که برای مثال لیبرالیسم سیاسی را مترادف دمکراسی بکار می بندد و برای رد لیبرالیسم، آزادی را رد می کند: «ما شرقی های ساده لوح از این لیبرالیسم، فقط متجدد شدیم…»(ص ۱۹۶) و برای تکمیل ایدئولوژی خود تقسیم بندی های نادری از دمکراسی ارائه میدهد: «دو نوع دمکراسی است. دموکراسی آزاد و دموکراسی متعهد یا هدایت شده…» (۱۹۹) و علت عدم اعتناء به آرا مردم را اینگونه توجیه می کند: «هنوز آراء مردم نمی تواند شایسته ترین را انتخاب کنند و هنوز تودهٔ منحط، رهبری شایسته را نمی تواند تشخیص دهد.» (ص۲۰۲) از دیدگاه شریعتی، اکنون همان تودهٔ منحطی که می توانست قیام کند امروز توان تشخیص ندارد و اعتراف می کند که «شیعه بیعت و اصل شورا را منکر است و بجای آن به وصایت تکیه می کند.» (ص ۲۱۶) و برای محکم کردن استدلال خود عبارت احمقانه ای را از خودش به نام شاندل معروف و خیالی(۴) تکرار می کند: « دمکراسی، در یک جامعهٔ عقب افتاده و ناآگاه که به رهبری انقلابی و هدایت شونده نیاز دارد، دشمن دمکراسی است.»  (ص ۲۲۰)

جهان وعده دادهٔ شریعتی، در عمل جهانی میشود، که قاتلان و دزدان در رأس قدرت خواهند نشست و مردمی که در این جهان بینی لیاقت دمکراسی و آزادی ندارند، دو راه بیش در پیش پا نخواهند داشت، یا تبعیت از “پیشوا” و یا کهریزک! قرابت امت و امامت شریعتی و نظریهٔ ولایت فقیه غیرقابل کتمان است و در واقع نظریه ای است یکسان با دو تبیین مختلف. هیچ جای تعجب نیست که نویسندهٔ امت و امامت شیفتهٔ امپراتوری عثمانی باشد و از انقراض آن دستگاه عظیم فاسد و آدمخوار ابراز تأسف و اندوه کند. (۵)

 

 

آلمان – سپتامبر ۲۰۲۰/شهریور ۱۳۹۹

محمد محمودی

 

 

پانوشت ها

(۱)

علی شریعتی، امت و امامت، انتشارات قلم، تهران، ۱۳۵۷

(۲)

پولیس (Polis) به معنای شهر، حکومت و یا قلعه در زبان یونانی قدیم (πόλις) می آید و به خصوص در کاربردش برای آتن به معنای دولتشهر می باشد. در دوران یونان باستان پولیس در واقع یک اتحادیه از مردمی را تشکیل می داد، که هویت خود را بر مبنای شهروندان و نه قلمرو تعریف می کرد. در گفتار و گفتمان های امروزین اگر از واژهٔ پولیس استفاده میشود، بیشتر کنایه به دوران باستان یونان دارد. همین کلمه ریشهٔ بسیاری از واژه های دیگر در زبان های مختلف اروپایی را می سازد.

(۳)

عبارت ثُمِ عمر از اولین دعای شیعه در مهمترین کتاب دعای شیعیان به نام مفاتیح الجنان گرفته شده، که در افتتاح دعانامه به عمر خلیفه دوم نفرین و لعنت فرستاده میشود و این عبارت تکرار میشود و در عربی به معنای سپس عمر است، که تکرار لعنت و نفرین بر علیه عمر.

(۴)

وقتی نویسنده ای با نامی مستعار در سخنرانی و یا نوشتهٔ خود مطلبی را با این شیوه ادعا می کند، شاید بتوان گفت، که او برای شنونده و خواننده، خود ارزشی قائل نیست که اینگونه با آنان رفتار می کند. شریعتی بارها از خود در نوشته و یا سخنرانی با نام شاندل استفاده جسته است. شاندل در زبان فرانسه (la chandelle) به معنای شمع است و شمع (حروف اول شریعتی مزینانی علی) است و این چیزی جز نشان از توهین به مخاطب خود نیست.

(۵)

علی اکبر اکبری، بررسی چند مسألهٔ اجتماعی، تهران ۱۳۴۹

در این نوشته علی اکبر اکبری دیدگاه تاریخی شریعتی را به زیر ذره بین می کشد و در بررسی خود تحلیلی جانانه از ضد انسانی بودن نظریات شریعتی به نام “اسلام شناسی” ارائه میدهد، یکی از جالب ترین نکات مورد بحث اکبری، شور و هیجان شریعتی از امپراتوری عثمانی است. متأسفانه نسل بعد با بی اطلاعی از این نقد و بسیاری از آثار دیگر، او را معلم انقلاب خود خواند.

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)