مارتین اسکورسیزی سابقه ی خوبی در ساخت فیلم هایی راجع به فرهنگ و تاریخ آمریکا دارد که علی رغم عدم اشاره ی مستقیم به مفاهیم فلسفی و اجتماعی محتوای فکری غنی ای را یدک می کشد و وظیفه ی سنگین دریافت مفهوم را به گردن بیننده می گذارد.شاید هر محصول فرهنگی و هنری در بدو امر سرشت نشان فرهنگی باشد که در آن تولید می شود اما این که چقدر مسائل فرهنگی به شیوه ای انتقادی-آگاهانه در جریان داستان بررسی می شوند سطح هنر یک داستان پرداز را نشان می دهد و باید اعتراف کرد که اسکورسیزی در پردازش خودآگاه موضوعات فرهنگی قدرتمند است. به باور نویسنده ‚فیلم مرد ایرلندی چکیده ای از نگاه اسکورسیزی درباره ی مافیا است که تلاش شده نگاهی جدید به رویداد های آن در این مقاله تصویر شود.

هنگامی که فیلم را می بینید اولین نکته ای که ذهن را پریشان می کند اسم ها و شخصیت های زیاد و روند سریع داستان در ابتدای آن است. به داستانی می ماند که دکمه ی سرعت آن را فشار داده باشند تا رشته ای از پدیده ها،افکار و شخصیت ها را به نمایش بگذارد که مهلتی برای تامل راجع به آن ها وجود ندارد . در نیمه ی اول فیلم تعداد شخصیت ها زیاد است،دینامیک فیلم بالاست و روشنایی صحنه نیز زیاد است؛که شاید استعاره ای باشد از نوری که بر این مافیای عظیم می تابد و نوید بخش موفقیت های آینده ی آن است.تا میانه ی فیلم به نظر می رسد که هیچ مانعی بر سر راه این تشکیلات نیست، اتحادیه و سیستم اقتصادی که در روی کار آمدن یک رئیس جمهور دموکرات نقش داشته حتما می تواند از شر برادر سمج او که موی دماغش شده هم بربیاید.

این مافیا از ابتدا خون ریخته و با این خون های تازه خود را زنده نگه داشته،حالا در داستان کندی هم خون تازه ای می خواهد تا خود را زنده نگه دارد.گرچه این خون را به دست می آورد اما دیگر نجات بخش نیست.از لحظه ای که جیمی هافا و فرانک شیران به پشت بام اتحادیه ی تیمستر می روند تا پرچم آمریکا را بالا ببرند و به نوعی پیروزی شان بر خانواده ی کندی را جشن بگیرند فضا تاریک می شود و آسمان سیاه تر.گرچه پرچم پیروزی مافیای ایتالیایی بالا رفته اما این نشانی از آخرین تلاش های یک سامانه ی فساد به شدت ضربه خورده است که نفس های آخرش را می کشد. سامانه ای که تا سالها از پتانسیل های ملی استفاده کرده و حالا باید انحصارش را به دیگری واگذار کند. پتانسیل هایی که باید متعلق به همه ی مردم باشند نه یک سیستم مافیایی خاص.

در مسیحیت آیینی وجود دارد به نام عشای ربانی که در آن شخص باورمند نان را درون شراب که نمادی از خون مسیح است می زند و آن را می خورد تا گناهان شخص آمرزیده شود و شخص بخشی از بدن مسیح را مصرف کرده باشد تا پاک تر و والاتر شود.این کار از شام آخر مسیح می آید. در انجیل متی فصل ۲۶ آیات ۲۶تا۲۸ چنین آمده است:

وقتی شام می خوردند، عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.» سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به شاگردان داد و گفت: «همه شما از این بنوشید. این است خون من که با آن، این پیمان جدید را مهر می کنم.خون من ریخته می شود تا گناهان بسیاری بخشیده شود. >>

در همان ابتدای فیلم راسل و فرانک سر یک میز می نشینند و این عمل را تکرار می کنند دقیقا در زمانی که فرانک از ناراحتی ها و گذشته ی نه چندان جالب خود می گوید.شاید راسل در این جا نقش مسیح زندگی او را بازی می کند کسی که ناراحتی ها و گناهان گذشته اش را می بخشد و نوید زندگی بهتری در آینده را به او می دهد. و یک بار دیگر هم این عمل تکرار می شود. در انتهای فیلم، جایی که راسل و فرانک در زندان هستند و دیگر خبری از آن شکوه و عظمت سیستماتیک نیست و حالا واقعا باید دست به گریبان خود مسیح شوند که کل زندگی خون آلود گذشته شان را ببخشد.

در سراسر فیلم دست به دست شدن قدرت،صعود و نزول افراد، و به طور کلی ناپایداری جایگاه و قدرت مشهود است. وقتی راسل و فرانک در سالن بولینگ مشغول صحبت درباره ی جیمی هافا هستند راسل از او به عنوان یکی از بالادستی ها یاد می کند،کسی که بودن در کنارش حتما منافع زیادی دارد اما در نیمه ی دوم داستان دیگر هافا از بالادستی ها نیست.در مراسم مهمانی قدردانی از شیران به عنوان یکی از اعضای قدیمی اتحادیه، فرانک با یک انگشتر بالادستی می شود و راسل در مکالمه اش با او قدرت و بالادستی بودن جیمی را انکار می کند.از سوی دیگر این مافیا در بسیاری از وقایع تاریخ ساز دهه های شصت و هفتاد دست داشته است ؛از جمله روی کار آمدن کندی و نیکسون یا حمله ی نظامی به کوبا،اما در انتهای فیلم فرانک شیران تنها و گوشه گیر را می بینیم که از تلویزیون فقط ناظر جنگ صرب هاست و دیگر یکی است در میان همه بدون هیچ نقشی در این وقایع تاثیر گذار. کسی که روزی مهمات حمله به کوبا را با کامیونش حمل می کرد یا با حضورش در سیستم اصلی اتحادیه ی تیمستر دوشادوش هافا نقش مهمی در وقایع اقتصادی داشت حالا فقط ناظر ساده ی وقایع مهم است. دیگر آن حلقه ی قدرت که فقط سه تا از آن موجود است به کارش نمی آید و صرفا یادگاری است از روزگاری که قدرت داشت. فرانک هم نماد کسی است که از فرش به عرش می رسد و دوباره از آن جا به پایین سقوط می کند؛با این تفاوت که دیگر هیچ چیزی که در گذشته از آن بهره مند بود را ندارد.

داستان های او واقعی اند،اگر کسی خودش را جای فرانک بگذارد عمیقا متاثر می شود اما مشکل اینجاست که در زمان پیری هیچ گوش شنوایی را برای داستان هایش نمی یابد؛پس برای کسی که هم قدرتش را از دست داده و هم داستان گذشته ی پرشکوهش دیگر خریداری ندارد منطقی ترین کار این است که تابوتی بخرد،درخواست آمرزش کند و منتظر مرگش باشد.

در دوران زوال مافیا هنوز متمایل به حفظ قدرت و یکپارچگی خود است و این کار ممکن نیست جز با ریختن خونی دیگر. و این خون متعلق به هافاست، فرمانروای قدیم و سد راه کنونی. اما آن چه در پی قتل هافا می آید نجات نیست بلکه خفگی و سقوط است. هافا با مرگش همه ی هم دستانش را با خود به گور می کشد و آن ها را تا ابد نفرین می کند.ماهی مرده  ظاهرا نمادی از مرگ یک شخص در فرهنگ سیسیلی است که در قسمت اول پدرخوانده هم به آن اشاره شده بود. شاید بوی ماهی که در ماشین پسر جیمی پخش شده هم سروش مرگ او باشد،نمادی آشکار که او از آن مطلع نیست.

با دیدن فیلم متقاعد می شویم که خون خون می آورد همان طور که در داستان های دیگر ادبی مثل مکبث هم به آن برمی خوریم.

گرچه این در تقدیر مکبث است که به پادشاهی برسد این تقدیر میسر نمی شود مگر به ریختن خون دانکن پادشاه کنونی اسکاتلند. شاید به نظر برسد همین یک خون برای تاج و تخت او کافیست اما این ساده لوحی است اگر فکر کنیم ریختن یک خون به مثابه جرمی ناچیز و کوچک در گذشته دفن می شود. همان خونی که مکبث را به قدرت رسانده او را از تخت به زیر می کشد. خونی که برونو و بوفالینو و شیران را به قدرت رسانده آن ها را به زیر می کشد.

پس به نتیجه ی روانشناختی قوی ای در این مضمون داستانی برمی خوریم مبنی بر اینکه هیچ گناهی پاک نمی شود نه از این رو که فرشته ی گناه آن را ثبت می کند بلکه به خاطر رد سیاهی که در ذهن ما به جا می گذارد و تثبیت یک موقعیت را که با گناه نخستین به دست آمده در گرو ارتکاب جنایت های بیشتر می گذارد.

 

محمدحسن ابوالحسنی

۱۷ شهریور ۱۳۹۹

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)