روزی روزگاری نشسته بودند و این بار نه پسته ای
می شکاندند و نه هنوز قصه ای بر برگی نگاشته بودند!

روزی روزگاری نشسته بودند و اینبار نگاه می کردند، اشک دختران سرزمین زندگیشان را! 

می شنیدند فغان مادران و پدران به عزا نشسته گلهای زود چیده شده باغ و بوستانشان را! 

روزی روزگاری آه بر دیوار گنبد کبود می کشیدند تا ردپای شوق جوانانشان را بر آواز مینای خاموش شده بگذارند!
قاصدکان سرزمین زندگی، دیگر خوش خبر نبودند!

بود و نبود هم آمدند و همگی اشان خیره بر سرزمین زندگی بودند! 

دیگر قصه از زمانهای دور نبود،بس عجب قصه ای داشت این سرزمین!

هرچه در تاریخ و اسطوره داشت، یک به یک در یک طبق ریخته و میدان داری می کرد! 

بود و نبود حیران! چه بسیار گریان در گیسوان زندگی و گاه شادان در رقص پاکان!

رقص گیسو می کرد آن شب !آن شبی که رفت و در تاریخ نشست تا بخندد بر دیو چهل گیسوی قصه ها!

تا بگوید: ما زنده ایم و شیشه عمر دیو را پیدا کرده و شکسته ایم!شیشه عمرش در میان گیسوان 

ماست ، باید  برید تکه ای از آن را و بر زمینش زد تا بشکند ، این طلسم بیداد گر در این زمان و حال را!

اساطیر هم، یک به یک آمدند و در میان روزی، روزگاری و پهلو به پهلوی یکی بود، یکی نبود، 

بنشستند و با حیرت و تحسین به آواز “ زن، زندگی، آزادی” گوش سپردند و با دختران ، زنان ، پیر و 

جوان، مردان ،همراه و همدل شده  و با خشم و غضب به ددان و دژخیمان این سرزمین

می نگریستند و در اندیشه بودند و حیرت از روزگار پاکان این سرزمین! 

آنان جز هنجره های فریاد شده از اندیشه های ناب رها شده از افیون خرافات، جز قلب های عاشق 

و داغ و به خشم نشسته از بیداد، هیچ در دستان پاک خود نداشتند و اما هر آنچه اکوان دیو 

شاهنامه داشت ،چه بسیار بی مقدار بود پیش اینان!

و باز اسطوره ها، یک به یک ، بیشتر آمدند و پیشتر و  نظاره کردند زنان و دختران سرزمینی از سرزمین های زندگی را! 

آنان در این میان، میدان داری می کردند و آواز “ زن، زندگی، آزادی “ سر می دادند  و اکوان دیو 

ترسیده از فریاد زن و پریشان شده از گیسوانشان را به میدان می خواندند و 

می گفتند، دیر یا زود، تمام شیشه های عمرت را 

می شکنیم! باید بروی و خاکستر شوی و دود شوی! هم خودت ، هم دیو زاده هایت،….! 

چه بسیار فریاد و هیاهو بود و فغان و اشک و دوباره فریاد بلند شو ،….! 

قصه از پا ایستاده بود و نگاهش بر زمان بود و نفس ، حبس شده در لحظه  !

زمان نمی دانست، چه در پیش است، هر چه بود، نفس پاکان و خوبان این سرزمین ، گرم بود و‌ تند!

بازگشتی در کار نبود!
#مهساامینی
#mahsaamini

۲۲:۵۶  سه شنبه شب
مانا نثاری ۱۴۰۱/۰۷/۰۴
هلند

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)